اول هفتۀ به یاد موندنی

ساخت وبلاگ

مقدمه

مثل همیشه اول سال شد و نُخاله های دفتر مرکزی (تهران) دور هم نشستن و خروجی جلسات صد من یه غازشون هم مثل همیشه فشار به نمایندگان استان ها بود.

البته این پدیده رو هر سال می بینیم. یعنی اول سال میشینن دور هم و مغزهای ناقصشون رو مثلا کار میندازن و احساس میکنن که باید تغییری انجام بدن و در نتیجه کلی هارت و پورت میکنن، اما یکی دو ماه بعد همون مسیر و اشتباهات همیشگی رو ادامه میدن.

بر همین اساس، از روز چهارشنبه، مثل سوهان روح و خوره به جون ما افتاده بودن بابت تسویه حساب پایان سال.

طبیعتاً مشکل خاصی وجود نداشت و مثل همیشه چک های تسویه حساب توسط مشتریان برامون پست میشد و ما هم میفرستادیم تهران که این پروسه نهایتاً تا آخر فروردین ماه انجام میشد.

اما این بار اونقدر زر زدن و روی اعصابمون راه رفتن که عصبانی شدم و گفتم خودم اول هفته میرم چک ها رو میگیرم و میفرستم براتون (فقط خفه شین!)

البته حجم اصلی مطالبات ما صرفاً بر روی 3 یا 4 مشتری بود که دو نفرشون در منطقه خراسان جنوبی بودن و بقیه رو تسویه کرده بودیم.

آقای مدیرعامل پیشنهاد کرد با هم بریم که بهش گفتم نیازی نیست. خودم بدون توقف میرم و سریع برمیگردم. 

.

.

.

بعدازظهرجمعه

نیاز به یک استراحت خوب همراه با خواب عمیق داشتم. چون اواخر شب عازم جاده بودم. بنابراین رفتم بخوابم و با این توهّم که همزمان با استراحت از هوای آزاد هم استفاده کنم، لای پنجره بالای سرمو کمی باز گذاشتم.

.

داشتم خواب پادشاه سوم (از هفت پادشاه) رو می دیدم که ناگهان با صدای ناهنجار سوت کِشتی[!] از جا پریدم. صد رحمت به بوق تریلی.

از پنجره بیرونو نگاه کردم. یک پیکان خسته بود. از اونایی که فنرها رو میخوابونن و لذت می برن که مدل فلانه و یک چرخش رو هم با دنیا عوض نمی کنن. ولی نمیدونم چه اصراری دارن به اینکه از بوق کشتی برای اعلام حضور و سلام و خداحافظی استفاده کنن. نمیدونم شاید هم آرزوی ناخدای کِشتی بودن تا این حد می تونه در انسان نفوذ موثر و پررنگی داشته باشه.

خواستم برم بیرون و بهش تذکر بدم. اما یادم اومد که:

.

هزینه کردن (چه مادی و چه از روی اعصاب و روان) بر روی هر چیزی که مستقیم یا غیرمستقیم با فرهنگ و شعور این ملّت در ارتباطه، همانند کوبیدن آب در هاون و زدن خشت بر دریاست.

.

(البته عبارت فوق از خودمه که تبدیل به یکی از قوانین زندگیم شده و طبق تجربه، در هر جایی که از بیشعوری دیگران عصبانی میشم به عنوان بهترین و موثرترین مسکّن ایفای نقش میکنه)

.

دوباره سعی کردم بخوابم. اتفاقاً سعی موثری هم بود. چون خوابم برد و در حال مذاکره با پادشاه پنجم بودم که با شنیدن صدای جیغ بنفش یک تولۀ انسان چسبیدم به سقف!

دوباره نگاه کردم. خانواده محترمی در حال عبور از کوچه بودن.

ولی نمیدونم چرا سوزن بچه شون گیر کرده بود و هر 7.38 ثانیه به 7.38 ثانیه، یک جیغ بنفش از خودش ساطع می کرد.

یک فتبارک الله به این قدرت حنجره گفتم و دوباره خوابیدم که:

.

شوفاژ، رادیاتور، آهن پاره، لوازم کهنه منزل میییییییییخرییییییییم!

.

البته کسی مخالف کسب درآمد حلال نیست. خدا قوت پهلوون. اما دیگه ظهر جمعه ساعت 3.5 ؟!

یه خورده انصاف هم خوب چیزیه بخدا

.

اومدم بخوابم که دیدم نه نمیشه. بهتره بی خیال بشم.

بلند شدم و یک قرص سردرد همراه با چای خوردم و تا شب مشغول کارهای عقب افتاده شدم

.

.

.

جمعه شب

داشتم آماده میشدم که همسر گرامی فرمود: ظهر نتونستی بخوابی. نرو جاده. دلم شور میزنه!

راستش تابحال این جمله و جملات مشابهی در رابطه با دلشوره رو ازش نشنیده بودم.

گفتم مجبورم. قرار دارم.

گفت پس صبر کن و با چند حرکت سریع و در عرض چند دقیقه حاضر شد!

(این نوع حاضر شدن رو کمتر در بین بانوان ایرانی شاهد هستیم)

و فرمود:

ــ منم میام!

.

چاره ای نبود. به هرحال تجربه نشون داده منصرف کردن همسر نگرانی که دلش شور میزنه معمولاً راه به جایی نمی بره.

بنابراین دونفری شاد و خوشحال و در دل شب زدیم به جاده تا بعد از طی مسافت 500 کیلومتر به بیرجند برسیم.

قبل از سوار شدن به ماشین، گوشیمو از شارژ کشیدم. 95 درصد شارژ باتری داشت که در بهترین حالت، برای 2 روزم کفایت میکرد. ضمن اینکه موقع حرکت، شارژر گوشی هم توی خونه جا موند و یادم رفت بردارم.

.

.

.

ساعت 3 صبح شنبه

حوالی مرز جغرافیایی بین دو استان خراسان رضوی و خراسان جنوبی (منطقه خضری دشت بیاض) در یک استراحتگاه بین راهی توقف کردم تا چای بخوریم.

معمولا هر زمان که از اینجا رد میشم در این استراحتگاه نسبتاً تمیز و مجهز کمی توقف میکنم.

نگاهی به گوشیم انداختم. 93 درصد شارژ داشت.

سری به وبلاگ زدم. دیدم 3 کامنت رسیده که یکیش مربوط یه یکی از هموبلاگی های محترمیست که همانند ماهیِ لیز(!) هرازگاهی از بین هموبلاگی های بیان سُر میخوره و تصمیمی از نوع تصمیم کبری میگیره که وارد دوران غیبت صغری بشه!

کامنت داده بود که برگشتم.

جوابشو دادم و ابراز خوشحالی کردم از بازگشتش.

امیدوارم این بار بمونه.

.

.

.

ساعت 8 صبح

وارد بیرجند شدیم. مثل همیشه هوای پاک و کویری و مثل همیشه برخورد گرم و عالی و مهمون نوازی نماینده محترم فروش و شرمندگی های پشت سرش برای بنده.

البته جرات نکردم بگم با همسرم اومدم که بیچاره مون میکرد و می دونستم حداقل 3 روز نگهمون میداره.

سریع رفتیم سر حساب و کتاب و صفر کردن مانده حساب 96 که چیزی در حدود 5 ساعت زمان برد و نهایتاً با گرفتن 60 برگ چک و وجه نقد مجموعاً به مبلغی نزدیک به 210 میلیون تومن تسویه حساب انجام شد.

.

وسط حساب و کتاب اومدم به مدیرعامل زنگ بزنم تا سوالی بپرسم که دیدم گوشی 30 درصد شارژ داره!

عجیب بود. هیچ استفاده ای ازش نکرده بودم.

از یکی از پرسنل اونجا خواستم برام بزنه به شارژ که نمیدونم به چه شارژری زد و وقتی بعد از یکساعت تحویل گرفتم دیدم 50 درصد شده که با یک تماس پرید به 10 درصد!

ضمن اینکه بشدت هم داغ شده بود.

اولین بار بود با این صحنه مواجه میشدم . همین موضوع باعث شد کمی از علاقه ام به گوشی و برندی که انتخاب کرده بودم (sony) کم بشه.

فکر میکنم باید دوباره ملاقاتی با روح استیو جابز فقید ترتیب بدم و بگم استیو جون غلط کردم، همون آیفون درب و داغون خیلی بهتر بود!

بگذریم

.

.

.

.

ساعت 3 ظهر 

سریع برگشتیم تو جاده. باید تا شب میرسیدم. چون فردا صبح اول وقت کار مهمی داشتم. اما کمی خسته بودم.

نخوابیدن ظهر جمعه داشت کم کم خودشو نشون میداد.

بنابراین دست به دامن بند R شدم.

.

بند R چیست؟

منظورم ردبول هست. چون هیچوقت این مواد استفاده نمی کنم و بدنم بهش عادت نداره مثل بمب ساعتی عمل میکنه و برای رفع خستگی و بالابردن هوشیاری در جاده بسیار عالیه.

.

ولی بعد از خوردن یک عدد ردبول، گویا دوپینگ این ماده در بدن اینجانب کمی بیش از حد استاندارد عمل کرد و وارد یک مرحله غیرطبیعی (از نوع جوگیر شدن) شدم و سریع (و بدون هماهنگی قبلی) زنگ زدم به نماینده محترم شهر فردوس که چک ها رو حاضر کن دارم میام بگیرم.

2 ساعت بیشتر راه نبود. هرچند جاده فردوس بین راهمون نبود و باید سر خر رو کج میکردم و قبل از رسیدن به شهر قائن وارد جاده دیگری میشدم. (منظور از واژه خر در این قسمت، اشاره مستقیم به گاری بنده دارد)

ولی فکر یک چیزو نکرده بودم.

بارندگی جاده و باد شدید!

که زمان رانندگی رو بیش از اونی که فکر میکردیم طولانی کرد.

.

.

.

ساعت 7 شب

رسیدیم فردوس. بدون هیچ مشکلی کارها انجام شد و یکساعت بعد با بیست و چند میلیون چک و وجه نقد اونجا رو ترک کردم و عازم مشهد شدم.

باد شدیدتر شده بود. بارندگی هم همچنین. طوریکه بعضی جاها احساس میکردم الانه بریم رو هوا !

آنچنان فرمون رو محکم چسبیده بودم که هنوز هم مفاصل دست تا ماهیچه های گردنم درد میکنه.

جاده فردوس به فیض آباد بیش از حد تاریک بود. نور چراغهای جلو هم چندان کارآیی نداشت که علتش پاشیدن آب و گِل از زیر ماشین های جلو (مخصوصا ماشین های سنگین) بود که باعث شد چند بار توقف کنم و چراغ های جلو رو تمیز کنم.

هرچند بی فایده بود.

اجبار به حرکت آهسته و بیخوابی روز قبل فشار زیادی بهم وارد میکرد.

.

.

.

ساعت حوالی 11 شب

وارد جاده اصلی تربت حیدریه به مشهد شدیم. هنوز 150 کیلومتر تا خونه فاصله داشتیم.

اما توانی باقی نمونده بود.

همسر گرامی اصرار کرد جایی توقف کنم و یکساعتی چشمامو ببندم.

اما میترسیدم بابت چک و پول نقد داخل ماشین.

اطمینان داد مواظبه و نمیخوابه.

مقاومت فایده نداشت. کنار یک کوه تاریک ایستادم و درها رو قفل کردم و نیم ساعتی چشمامو بستم. کمی بهتر شدم. ردبول بعدی رو خوردم و ادامه دادم.

با اینکه خواب از سرم پریده بود اما احساس میکردم هوشیاری کامل وجود نداره.

باد هم شدید بود.

سرعتم بیشتر از 60 و 70 نمیشد (و با این درجه هوشیاری پایین، بیشتر از اون هم به صلاح نبود)

.

.

.

ساعت 2 بامداد یکشنبه

راهی که در حالت عادی در عرض یکساعت و نیم طی میشد هنوز تموم نشده بود.

50 کیلومتر تا مشهد داشتیم.

اما دیگه نمی تونستم.

در این فاصله 50 کیلومتر، 3 مرتبه توقف کردم و چشمامو بستم! چنین سفر وحشتناکی رو تابحال تجربه نکرده بودم.

..

.

.

ساعت نزدیک 4 صبح

هرچی بود بخیر گذشت. رسیدیم خونه.

البته 2 تا جنازۀ متحرک

.

.

.

.

نمیدونم داستان خانواده آقای هاشمی در کتاب تعلیمات اجتماعی یادتون هست یا نه؟

همون خونواده شاد و خوشحالی که بین کازرون و نیشابور در سفر بودن.

نمیدونم الانم هست یا نه. ما که 35 سال قبل این درسو پاس کردیم.

.

فکر میکنم مادربزرگ بچه ها (حالا یا مادر آقای هاشمی بود یا مادرخانومش) در جایی گفت:

.

« جایی که آب هست آبادانی هست »

.

اون موقع عظمت این جمله رو درک نکردم.

.

الان تفاوت استان های پرآب و استان های خشک رو بهتر از هر زمانی میفهمم و درک میکنم.

اگه در یک استان پرآب و حاصلخیز (مثلا شمالی) بودم بابت وجود آب فراوان و آبادانی و فاصله کوتاه شهرها از هم، طبیعتاً برای رفتن از این سر تا اون سر استان، 3 ساعت وقت کافی بود. ضمن اینکه رانندگی هم در جاده های دل انگیز اونجا حال و هوای دیگه ای داره.

اما برای این استان و منطقه خشک و کویری، برای سرکشی به فقط 2 نماینده فروش در دو شهر مختلف، باید 1180 کیلومتر رانندگی کنم و آخرش هم جنازه ام برسه خونه.

خلاصه اینم از شانس ما

.

خدا رحمتت کنه مادربزرگ بچه های آقای هاشمی.

اون موقع چیزی گفتی و ما نفهمیدیم.

خب البته بچه بودیم و نمیفهمیدیم.

(هرچند الان بزرگ شدم و از دید دیگران بچه نیستم اما نفهم بودنم همچنان برقراره)

..

.

.

یکشنبه نزدیک ظهر

ساعت نزدیک 11 بود و منم بیهوش بودم که دیدم عیال محترم بیدارم کرد و گفت آقای مدیرعامل کار مهمی داره و خواسته بود که بیدارم کنن!

.

اگر دقت کرده باشین، همسر بنده در تمام این داستان، در نقش "همیشه بیدار" قرار داشت!

خدا خیرش بده بابت اینهمه همراهی و دلسوزی

. حتماً اتفاق بدی افتاده بود

به نظر میرسید اتفاق بدی افتاده. سریع زنگ زدم آقای مدیرعامل.

بنده خدا با کلی معذرت خواهی گفت که در آژانس مسافرتی گیر افتاده. گویا آژانس زیر تمام تعهداتش زده بود.

البته حق هم داشتن. نوسانات قیمت ارز برای همه گرفتاریهای خودشو داره.

.

خودمو رسوندم شرکت.

نزدیک ساعت یک بود. جلسه کوچکی ترتیب دادیم. خروجیش هم مشخص بود:

سفر سالیانه شرکت به F رفت!

(مثل همیشه منظورم از این حرف، صریحاً واژه فنا بود نه اونی که تو ذهن شماست!)

.

قرار بود تا چند روز دیگه عازم تایلند بشیم.

البته چون سال قبل رفته بودیم اونجا، قصد داشتیم برای امسال کشور دیگه ای بریم که مشتریان همه با هم یکدل و یکصدا فرمودند:

فقط تایلند!

راستش نمیدونم چرا این کشور اینقدر خاک دامن گیر و جذّابی داره.

(شما میدونین چرا؟!)

.

بهرحال چاره ای نبود. به قول قدیمیا با خواست خدا نمیشه جنگید. یک زمان هست که بودا می طلبه و زمانی هم هست که توسط بودا طلبیده نمیشیم.

دعوا که نداریم. طلبیده نشدیم آقا

اینم از مسافرت امسالمون

(البته باطل نمیشه بلکه باید با کشور ارزان تری جایگزین بشه وگرنه سرمون توسط مشتریان شرکت روی سینه قرار خواهد گرفت)

این هم میگذره.

بهرحال تجربه نشون داده ما ملتی مقاوم هستیم.

از زمانی که یکی قطعنامه پاره کرد و یکی دیگه اومد گفت اونقدر پاره کنین که بخشی از اندامتون (که هنوز هم این عضو در علم زیست شناسی کشف نشده) پاره بشه، نمی دونستیم که منظور از اون عضو خاص (یعنی قطعنامه دون) درحقیقت، ما مردم عزیز و همیشه در صحنه ای هستیم که قراره پاره بشیم!

.

البته این واقعیت هم از یادمون نره که:

فقط باک اول درد داره!

(زمانی که در یک اقدام سریع، قیمت بنزین در این کشور 4 برابر شد و از 100 به 400 تومن رسید، سوختگیری اولین باک بنزین ماشین ها خیلی درد داشت اما بعدش عادی شد)

عیدی حاج خانوم...
ما را در سایت عیدی حاج خانوم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : msjy13g بازدید : 185 تاريخ : يکشنبه 26 فروردين 1397 ساعت: 12:21