"اهـل کجـا بـودن" وزنـۀ سنـگینیـست.

ساخت وبلاگ

.

.

پیشنهاد: مطالعۀ این متن به خانم های محترم توصیه نمیشه.

.

.

هرچند گفته شده تظاهر و ریا به هر نوعی، منفور و مذموم و ناپسنده، اما واقعیتی که به چشم می بینیم و با تمام وجود لمس می کنیم اینه که همۀ ما کم و بیش (کمابیش هم درسته) دچار این وضعیت هستیم.

.

اینکه بهترین لباس ها رو در مهمونی و مجالس عروسی و امثالهم می پوشیم تا خودِ جذاب تری نسبت به خودِ روزمرّه به نمایش بذاریم می تونه کمترین و بی ضررترین مصداق این موضوع باشه.

.

اینکه در زمان شروع یک رابطه جدی (استخدام یا ازدواج) خواسته یا ناخواسته سعی می کنیم (در زمان مصاحبه یا جلسۀ خواستگاری) خودِ باسوادتر، حرفه ای تر و در مجموع: خودِ بهتری نسبت به خودِ واقعیمون نمایش بدیم هم می تونه نمونۀ جدی تر ــ و البته دارای عواقبی دنباله دار ــ باشه.

.

(علیرغم اینکه مثال خوبیه اما ترجیح میدم وارد حوزه حیاتی و سرنوشت ساز آرایش خانم ها ــ و جدیداً بعضی از آقایون! ــ نشم)

.

و احتمالاً نمونۀ خطرناک تر از موارد فوق هم آن کارِ دیگر واعظانیست که از محراب و منبر تا خلوتشون رو جناب حافظ شیرازی در قرن هشتم به خوبی مثال زده و همه می دونیم.

.

.

شاید هم از یک دید عامیانه و سرسری بشه گفت ذات انسان نه تنها با ریا و تظاهر مشکلی نداره بلکه خودبخود جذب اون هم میشه. به این علت که دنیای ما دنیاییست که محبوب ترین چهره ها در اون، استادان تظاهر و ریاکاری هستن! کسانی که بخش اعظم شغل و حرفه شون اینه که تظاهر به گریه یا خنده، شادی یا غم، عصبانیت یا ریلکس بودن و قس علیهذا می کنن که هرچه ریاکارانه تر، محبوب تر و دلنشین تر! (منظورم بازیگران سینماست)

باری

.

علیرغم اینکه هیچکس علاقه ای به اعتراف در مورد تظاهر و ریاکاری نداره و همۀ ما حاضریم در برابر تذکر دیگران به اینکه فلان کار ما نمونۀ بارز تظاهر و ریاکاریست، ساعتها بحث کنیم تا طرف رو به اشتباهش متوجه (و شاید هم معترف!) کنیم اما شخصاً در یک مورد خاص، تاکید فراوانی بر انجام تظاهر و ریا دارم.

یعنی تظاهر میکنم. ریاکاری انجام میدم و در عین حال، با افتخار و گردنی افراشته در موردش اعتراف هم می کنم.

.

بعد از مقدمۀ فوق و قبل از شروع اصل موضوع، ذکر این نکته رو لازم میدونم که شاید این نوشته، چندان برای خانم های محترم هموطنم خوشایند نباشه و اگر در بخش مدیریت وبلاگ، امکان جداسازی مخاطب خانم و آقا بود، احتمالاْ برای اولین بار از این آپشن استفاده میکردم.

بنابراین مجدداً و قبل از شروع متن اصلی، پیشنهادم در خط اول رو تکرار میکنم.

.

.

.

.

.

در خط ساحلی خیابان اصلی بیچرود پاتایا، صدها خانم به ردیف ایستاده و در انتظار مشتری هستن. افرادی که ازدیدگاه بسیاری از جوامع به عنوان زن خیابانی و به نوعی پست ترین افراد جامعه شناخته میشن.

زمانی که از این خیابون (و در امتداد خط ساحلی) رد میشیم چهرۀ زشت فقر را با تمام وجود لمس خواهیم کرد که به طرز ناجوانمردانه ای با فحشا گره خورده.

نه فقط در اینجا که در هرکجای این کره خاکی، دو واژۀ ناراحت کنندۀ فقر و فحشا رو هیچگاه به تنهایی نخواهیم دید.

.

شدیداً معتقدم (و بعید میدونم اشتباه کنم) که در تمامی جوامع و فرهنگ ها، هیچ بانویی حاضر نیست در حالت استاندارد و شرایط نرمال روانی و زیستی (که البته پرداختن و بازکردن این موضوع، زمان زیادی می طلبه) قداست ارتباط و حریم خصوصی خودشو با چند نفر تقسیم کنه.

.

.

البته تعریف فقر از نظر اونها با دیدگاه ما متفاوته.

نداشتن خودروی شخصی، مبلمان، ماشین ظرفشویی، پرده های گرونقیمت، فرش های نفیس، جواهرات و بسیاری از تجملات زندگی ایرانی از دید اونها فقر نیست.

بلکه فقر رو از منظر سه نیاز اصلی بشر (خوراک. پوشاک. مسکن) میشناسن.

(البته شاید بهتر باشد پوشاک رو از این سه نیاز فاکتور بگیریم که در این مورد بسیار قانع هستن!)

.

خیلی از اونها اگه روزی مشتری نداشته باشن، شاید همون شب، کودکشون سرِ گرسنه به بالین بذاره و چه بسا اجارۀ هفتگی اتاق کوچکشون (که به قصد کار از شهر خود به بانکوک یا پاتایا مهاجرت کردن) رو نداشته باشن.

.

تعجبمون از ورجه ورجه ها و جیغ های شادمانه و قهقهه های مستانه شون در خیابون واکینگ استریت بابت دعوت مشتری به کلاب های شبانه رو هم کافیست با یک نگاه عمیق به چشمان سنگین و غم بارشون خنثی کنیم.

چرا که چشم انسان هرگز دروغ نمی گه.

هرگز

خیابان بیچ رود در اولین ساعات روز. سمت راست این خیابون (خط ساحلی) در شب ها غوغای عجیبی داره!

.

شب ها و در حین عبور از این خیابون، انبوه زنانی رو می بینیم که با عبور یک مرد میان جلو و میگن:

Hi !

(برخلاف قانون طبیعت، اینجا جنس ماده شروع کننده ارتباط و پیشنهاد دهندۀ اوله)

و بعد از ردوبدل شدن چند جمله و احساس شناخت طرف و ایجاد اعتمادی سست و حداقلی بر اساس همون چند جمله، میرن سر اصل موضوع یعنی پیشنهاد یک همآغوشی مادی در قبال مطالبۀ وجه.

(که بر خلاف قداست همآغوشی معنوی، اونو یکی از پست ترین ارتباطات بین انسانها میدونم)

این رابطه س.ک.س به زبون اونها (یا بهتر بگم زبان بین المللی که تمامی توریست های تایلند معنیشو میدونن) میشه:

بوم بوم!

.

و مردان (و شاید بهتر باشه بگم موجودات نر) هم با برانداز کردن و نگاهی خریدارانه به اونها (انگار قراره گوسفند بخرن) دستِ یکی (و شاید هم چند تا!) رو میگیرن و عازم خونۀ بخت میشن!

روالی که در همه جای دنیا هست.

فقط در تایلند کمی پررنگ تر.

.

یه شفاف سازی کوچولو:

قرار نیست خاطرات سفر و داستان پورن براتون تعریف کنم! منظورم از این حرف ها نتیجه گیری دیگریست.

.

البته بماند که رفتن بنده به سفر فرنگ، جزئی از شغل و کارمه و هزینه ها توسط شرکت داده میشه. وگرنه بنده غلط میکنم و ایضاً به ریش نداشتۀ مرحوم پدربزرگم میخندم که با این چندرغاز حقوق بخور و نمیر و با این وضعیت ارز حتی فکر نزدیک شدن به مرزهای کشور رو داشته باشم.

.

.

گشت و گذار شبانه در این خیابون یکی از علایق منه! (امیدوارم قضاوت سریع نفرمایید)

اینجا تنها جاییست که می تونم تا حد زیادی به هدفم نزدیک بشم.

هدفی که خودم برای خودم تعریف کردم.

بدون هیچ اجباری

و بدون هیچ شعاری

.

.

در منطقه پاتایا، به دلیل اینکه اکثر جمعیت، توریست هستن همیشه با این سوال آشنا مواجه هستیم:

ور آر یو فرام؟ (اهل کجایی)

اهل کجا بودن وزنۀ سنگینیست. خیلی سنگین.

مخصوصاً برای ما ایرانی ها

.

.

در حالت کلّی برخورد با یک زن خیابانی، می تونه ابعاد مختلفی داشته باشه:

.

می تونه نگاهی خریدارانه به اندامش باشه.

.

می تونه نگاهی غیر خریدارانه از روی بی حوصلگی و "مزاحمم نشو" باشه  که از نظر بنده بی احترامی شدیدی به یک انسان محسوب میشه.

.

اما از طرف دیگه، این برخورد می تونه با نگاهی محبت آمیز به چشمان اون زن (و نه اندامش) آغاز بشه.

می تونه صحبت هایی از جنس احترام باشه.

شاید احترام به قداست شغلش (یعنی کمرم شکست از سنگینی این واژه ای که نوشتم!)

..

.

به کرّات با این افراد صحبت کردم. طوری که حسابش از دستم خارج شده.

حتی بعضاً تا نزدیک یک ساعت هم طول کشیده که کنار خیابون ایستادیم و حرف زدیم، گفتیم و خندیدیم و حتی در چند مورد، من شنیدم و اون اشک ریخته (هرچند درصد کمی از حرفاشو متوجه میشدم!)

.

این قشر سراسر درد و اندوه، زمانی که به من و توی مسافر اعتماد کنن خیلی زود صمیمی میشن و بلافاصله سفره دلشونو باز میکنن.

.

عکس بچه شونو تو گوشی نشون میدن و من و تو ذوق میکنیم از دیدن عکس کودک بسیار زشتی(!) که برای مادرش زیباترین تصویر دنیاست و چقدر برای یک مادر مهمه که من و تو از زیبایی بچه اش تعریف کنیم انگار که برای اولین باره چنین موجود زیبایی دیدیم. 

.

از خواهری میگن که دانشگاه میره و برای مخارج تحصیل خواهرش مجبوره تن به این کار بده تا خواهرش درس بخونه. و من و تو کلی تعریف می کنیم از اینکه تو چقدر خواهر خوب و قوی ای هستی.

.

از مادری میگه که مریضه و من و تو طوری با افتخار و چشمانی گشاد از این فداکاری تعریف می کنیم که نگاه قدرشناسانه اونو به همراه داره.

.

یه بار گیر یه بنده خدایی افتادم از اهالی مانیل (که نمیدونم کجا هست اصلاً) و با مشخصاتی که کمتر مردی جذبش میشد. کلاً اعتماد به نفس نداشت. وقتی پیشنهاد بوم بوم(!) داد و با نهایت احترام رد کردم مشخص بود که بازهم بهش برخورده گویا این صحنه رو زیاد دیده بود. بنابراین به حرمت انسان بودنش نشستم کنارش و مشغول صحبت شدیم.

خداروشکر همونقدر که من انگلیسی بلد نبودم اونم بلد نبود! و درحالیکه عاجزانه و یواشکی مشغول دید زدن گوشیم بودم تا معنای واژه جذاب رو از روی گوگل ترنسلیت پیدا کنم و بهش بگم تو چقدر خوب و جذابی(!!!) دیدم نیم ساعت گذشته و کلی گپ زدیم.

چقدر خوشحال بود از این مصاحبت و همین خوشحالی اون برام دنیا ارزش داشت.

.

نکته بسیار مهم:

چه مرز باریکیست بین انجام این عمل برای زنان کشور خودم و کشورهای دیگه. چرا که انجام این کارها و گفتن این عبارات زیبا و اغواکننده برای (خدای نکرده) دختران و زنان سرزمین خودم می تونه جزء کثیف ترین و حیوانی ترین اعمال تعریف بشه.

.

در تمام موارد فوق و دهها مورد مشابه، بعد از نشون دادن یک چهره ملکوتی و آسمانی(!) همراه با تظاهر و ریا از خودم، منتظر اصل موضوع هستم:

یعنی شنیدن جملۀ:

ور آر بو فرام؟

تا این بار با افتخار به مخاطبی که از مصاحبت با من خوشحاله بگم:

IRAN

.

.

به تجربه دیدم، بالاترین درجه لذت اونها از معاشرت با من و تو زمانیست که ازشون تعریف کنیم و بگیم تو چقدر زیبایی (هرچند واقعاً نباشن) و ازشون بخوایم که در صورت امکان شماره تلفنشونو بهمون بدن. به حد مرگ خوشحال میشن.

مخصوصاً زمانی که گوشیمونو بدیم به دست خودشون و بگیم خودت شماره و اسمتو وارد کن.

فکر میکنم دهها شماره تلفن از این عزیزان در پاتایا رو در گوشیم دارم. (اگه خواستین میفروشم!)

.

هرچند اون سیمکارتو موقع خروج از کشورشون میندازیم در سطل زباله. اما خوشحالی اونها بابت این احترام حد و اندازه نداره و اینکه بدونن ملیّت من و تویی که تا این حد با احترام و انسان وار باهاشون برخورد کردیم ایرانیه.

.

.

بانویی که رد سوختگی دستش با سیگار رو بهم نشون داد که یک ایرانی (احتمالاً دارای انحراف جنسی از نوع سادیسم) در هتل و در حین یک همآغوشی حیوان وار سرش آورده رو تا جایی که تونستم و با اندک سوادی انگلیسی و یواشکی دید زدن گوشی و تمسّک به برنامه ناقص گوگل ترنسلیت (که جای جای مذاکرات، منو تنها میذاشت و با اون ترجمه های احمقانه اش آبروی نداشته مو میریخت تو جوب آب!) از دلش درآوردم که همه جا خوب و بد داره.

آخرش بهم گفت:

تو یک ایرانی خوب هستی!

هرچند این نظرش (از دید شخصی) اصلاً اهمیتی نداشت چون قرار نبود دوباره همدیگه رو ببینیم اما مهم این بود که نظرش راجع به ایرانی ها (هرچند تا حد کمی) عوض بشه.

.

..

.

خب فکر میکنم مثال های 18+ بس باشه و بریم سراغ یکسری مثال های آدمیزادی!

.

شخصاً ضمن اینکه علاقه بیمارگونه و غیرقابل درمانی به بازارگردی (اکثراً بازارهای سنتی) کشورهای دیگه دارم، تا جایی که بتونم دعوت یک فروشنده به مغازه اش رو بی پاسخ نمیذارم. در صورتیکه در موقعیت مشابه و در کشور خودم خیلی راحت میگم ممنون و رد میشم (چون نیازی به اون کالا ندارم)

اما در اونجا وضعیت تفاوت داره.

وارد مغازه میشم و خریدی هرچند کوچک و بی ارزش انجام میدم و نه تنها تخفیف نمیگیرم و چانه زنی انجام نمیدم، بلکه بقیه پول (چند سکه بی ارزش) رو هم پس نمیگیرم و چه معجزه ای میکنه این چند سکه

شاید با این کار بتونم بخش کوچکی از آبروریزی هموطن میلیاردرم که برای عشق و حال به پاتایا رفته و برای 20 بات (حدود 4000 هزار تومن) فروشنده رو به مرز جنون رسونده التیام بدم.

.

وارد یک فروشگاه صنایع دستی شدم. کل خریدم به 100 هزار تومن نرسید. اما حدود سه ساعت از زمانم رو اونجا صرف کردم. با زبان الکن و سواد ناقص انگلیسی و صدالبته با چشمانی گرد و قلمبه (البته تعجب و شعف مصنوعی که اسم دیگه اش میشه ریاکاری و تظاهر) از زحمات دست سازندگانشون تقدیر کردم.

چقدر ذوق کردم (یا بهتر عرض کنم با نهایت ریاکاری، تظاهر کردم به ذوق کردن) از دیدن یک کاسه زشت و بی ریخت که از نارگیل درست شده بود و صد البته در همین مدت، هنرمندی 2 هموطنم در فروشگاه رو هم شاهد بودم.

اما خوشحالم که در زمان خروج و در پاسخ به سوال همیشگی فروشنده ای که عاشقانه(!) بهم نگاه میکرد گفتم:

ایرانی هستم

.

یکی از رفتارهای ثابتم در فروشگاههای عرضه پوشاک و بازارهای محلی اونجا اینه که قبل از خرید، حتماً به فروشنده تاکید میکنم که این مثلاً پیراهن باید ساخت تایلند باشه. اگه مثلاً چینی باشه نمیخوام.

(قطعاً اگه به چین برم موضعم عوض خواهد شد!)

برق چشمان فروشنده از این تعصب (ظاهری و ریاکارانه من) به تولیدات اون کشور که از تولیدات مملکت خودم بسیار بی کیفیت تره، براشون بی نهایت ارزشمنده و بعد از اینکه چهره ای خوب و آسمانی و ملکوتی(!) از خودم نشون دادم اونقدر دست دست و معطل میکنم تا ازم بپرسه:

ور آر یو فرام؟

و اگه نپرسه (بعضی وقت ها یادشون میره) خودم ازش سوال میکنم اهل کجایی؟ تا اون هم متقابلاً یادش بیاد و ازم سوال کنه تا به خواسته ام برسم.

اعتراف میکنم همیشه و در همه حال تشنۀ شنیدن همین عبارت "اهل کجایی؟" هستم.

.

.

.

شب آخر با یکی از همسفران رفتیم بازار محلی. ذوق و خوشحالی تعدادی از فروشنده ها با دیدن دوبارۀ من برای دوستم عجیب بود.

ضمن اینکه موقع برگشت به هتل و موقع عبور از خیابون ساحلی، برخورد گرم و ذوق کودکانۀ تعدادی از زنان خیابانی نسبت به بنده (چشم همسر گرامیم روشن!) برای دوستم عجیب تر بود.

به شوخی بهم گفت:

"سعید! به نظرم یه مدت دیگه اینجا بمون. مطمئن باش با اینهمه طرفدار، در انتخابات آیندۀ شورای اسلامی(!) شهر پاتایا رای اول رو میاری!"

.

.

نتیجۀ اخلاقی:

.

چندسال قبل، خانم همکاری داشتم (رئیس بخش انبارهای کارخونه ها بود) که به طرز بیمارگونه ای به ظاهرش اهمیت میداد. یه روز صبح وارد اتاق شد و دیدم بازهم موهاشو رنگ کرده! (فکر بد نکنین. بخشی از موهاش که از لای مقنعه بیرون بود رو عرض کردم)

رنگ عجیبی داشت. رنگی که به نظر خودم از ترکیب هنرمندانۀ 2 پیمونه زردچوبه یا یک پیمونه دوغ شتر همراه با 300 گرم پشکل مرغابی استرالیایی مخلوط با نصف پیمونه روغن موتور سوخته میشد بهش رسید.

ازم پرسید رنگ موهام چطوره؟! (کلاً بانوی شوخ و سرزنده ای بود و با هیچکس تعارف نداشت)

مثل همیشه همون نگاه سرد رو از بالای عینک بهش انداختم و خیلی خشک و رسمی گفتم:

چقدر شبیه میمون شدی!

(طفلک تا بعد از ظهر گریه میکرد!)

.

کسی که به این شدت یک هموطن رو با زبون گزنده و عقرب وار! (اصطلاحی که زیاد در موردم بکار میره) از خودش میرونه (که دلایل خودمو بابت این کار دارم و اینجا هم جای گفتنش نیست) چرا باید در برابر زنان خیابانی کشور دیگه با این همه محبت و احترام همراه با تظاهر و ریاکاری فراوان، تعریف و تمجید کنه تا حدی که اونها خودشونو در حد الهه ونوس، زیبا بدونن؟

.

من که تمام عمرم رو کارگری کردم و زندگیم در تولید خلاصه شد و عِرق وحشتناکی به مصرف کالای ایرانی دارم (بدون نیاز به دعوت یا دستور از فلان شخص و بهمان مقام) چرا از تولیدات یک کشور دیگه علیرغم بی کیفیت تر بودنشون، کلّی تعریف ریاکارنه انجام میدم تا فروشنده خوشحال بشه؟

.

اگه وارد کوچه ما بشین و سراغ بنده رو بگیرین، مطمئن باشین 90 درصد همسایه ها حتی منو به اسم نمیشناسن. چرا که ذاتاً گوشه گیرم و علاقه ای به حضور در جمع و نشون دادن خودم ندارم. پس چرا در یک کشور دیگه اینهمه طرفدار دارم؟! اونم به تعدادی که نصفشون رو در شهر سکونت خودم ندارم!

.

آیا من بیمارم؟ (البته شک ندارم که هستم!)

آیا این از مهرطلبی منه؟ (شاید)

آیا کمبودی از نظر محبت و دیده شدن دارم؟ (بعید میدونم. چون در اینصورت در کشور خودم بهتر میشد نتیجه گرفت)

به نظر شما چرا این کار رو انجام میدم؟

چه اجباری به صرف این هزینه از نظر زمان (و حتی بعضاً مالی) دارم؟

بخدا قرار نیست برم خواستگاریشون!

قرار هم نیست منو استخدام کنن

هیچکدومشون رو هم قرار نیست دوباره ببینم

پس چرا؟

.

اینجاست که میرسیم به همون داستان وظیفه ای که برای خود تعریف می کنیم.

واقعیت اینه که یک عمر عادت کردیم دیگران برامون وظیفه تعریف و تعیین کنن.

اما بد نیست به خودمون بیایم و در بعضی موارد حساس، خودمون برای خودمون وظیفه تعریف کنیم.

.

شاید بیشعوری هموطنی که با اندام لخت و یک متر و نیم خالکوبی و هیکل نخراشیده و با حالتی وحشیانه، قصد داره تا تمام عقده ها و حقارت های ناشی از محدودیت های مملکتش رو بر سر اندام نحیف یک زن دردمند که برای یک لقمه نون تن به این کار میده خالی کنه رو من و تو وظیفه داریم تا حدی جمع کنیم.

.

من و تویی که کمی نگران هستیم و در هر سفری، خودمون رو سفیر شهر و کشور خودمون می دونیم

ای کاش همه ما به این باور برسیم و حتی به تظاهر و ریا، در یک مملکت خارجی، خودمونو خوب تر از اونی که هستیم نشون بدیم.

شخصاً به این تظاهر و ریایی که در کشورهای دیگه انجام میدم افتخار میکنم

.

در تمام سفرهام، نهایت سعی و تلاشم اینه که موقع برگشت، چشم ها رو ببندم و تعداد دفعات تظاهر و ریاکاری ارزشمندم رو بشمارم!

.

دوست عزیز

من و تو نماینده کشورمون هستیم.

.

با نشستن روی مبل خونه و حرکت انگشتان دست (بدون دخالت مغز) روی صفحۀ موبایل و فحش دادن به این و اون کاری از پیش نخواهد رفت.

.

اینکه دوست داریم مرکز ثقل دنیا باشیم (دکتر سریع القلم) ، فقط روز به روز ما رو بیمارتر و متوهّم تر میکنه و شاید بهتر باشه هرچه زودتر از این بیماری توهّم گونه ای که از نسل های قبلی بهمون به ارث رسیده با کمی خودشناسی و قبول واقعیت بیرون بیایم.

.

پرتاب عنوان احمقانۀ ملخ خور به کشورهای همسایه فقط نشون دهندۀ حماقت خودمونه (غافل از اینکه در همین چند سال همون ملخ خورها به جایی رسیدن که شاید مدتی بعد باید در حسرت گرفتن ویزای یکی از اون کشورها باشیم)

.

و در آخر هم با ذکر عنوان "ایرانی نیستی اگه برای دیگران نفرستی" یا "آریایی! نیستی اگه فوروارد نکنی" یا "بچۀ بابات نیستی اگه کپی نکنی" و امثالهم فقط داریم آب رو جایی میریزیم که میسوزه!

.

اینها نه تنها هیچ کار مفیدی نیست بلکه فاجعه بار هم هست.

.

با این تفکرات توهّم آمیز و حرکات احمقانه انتظار انداختن پشکل توسط کلاغ روی گذرنامه مون رو هم نباید داشته باشیم چه برسه به بازگشت اعتبار به پاسپورتمون!

.

لذا در این حالت، وظیفه من و تویی (که کمی نگران تر هستیم) پررنگ تر خواهد شد و باید وارد عمل بشیم.

برای بازگشت بخشی از آبروی از دست رفتۀ پاسپورت ایرانی

.

برای برگرداندن حیثیت به پاسپورتمون نمیشه نشست و منتظر معجزات آقای دکتر روحانی بود!

باید خودمون دست به کار بشیم

با همین کارهای کوچک

که اگه به عنوان یک وظیفه شخصی (حتی یکی دو مورد کوچک در هر سفر) تعریف بشه، در تعداد نفرات زیاد قطعاً اثرات معجزه آسایی در سطح کلان خواهد داشت.

.

.

پ.ن 1) الهی العفو بابت این همه تظاهر!!

پ.ن 2) گویا پست هایی که چند روز در پیش نویس مونده رو بعد از انتشار باید مجدداً در صفحه جدید منتشر کرد. علت تکرار پست همینه

پ.ن 3) نیازمند یک روش خوب برای ارتقای مکالمه انگلیسی هستم. خواهشاً روشی رو پیشنهاد بدین که نتیجه گرفته باشین. ممنون

عیدی حاج خانوم...
ما را در سایت عیدی حاج خانوم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : msjy13g بازدید : 171 تاريخ : دوشنبه 7 خرداد 1397 ساعت: 8:01