قدیمیا بهتر یادشونه. زمانی بود که تلویزیونها اکثراً 14 اینچ سیاهوسفید توشیبا بود یا از این مُبلهها.
کمکم تلویزیونهای رنگی اومد که البته تکنولوژی عجیب و محیِرالعقولی با خودش به همراه داشت:
کنترل تلویزیون !
.
مرحوم مادربزرگم که رفته بود زیارت خونه خدا از مکه یه دونه تلویزیون رنگی آورد.
(اون زمان طوری بود که اگه یک دستگاه TV از مکّه نمیاوردی، انگاری که حج مورد قبول خدا واقع نمیشد)
خلاصه. تلویزیون اومد داخل خونهای که تنها مشتریش مرحوم پدربزرگم بود.
(پدربزرگم از اون سیّدهایی بود که خودِ سیّد بودن رو به تنهایی باعث ایجاد نژاد برتر میدونست! و متاسفانه رگ معروف سیادتش نه در چهارشنبهها بلکه تمام ایام هفته فعال بود!)
.
تصور پدربزرگِ بداخلاقِ کنترلبهدست همونقدر برای ما بچهها خندهدار بود که یک پیرزن 90 ساله با شلوار لی پشت آرپیجی 7 بشینه و آدامس هم بجوه.
خدابیامرز چون با نحوۀ کارکردن با کنترل آشنایی نداشت، طبیعتاً با هر فشار به دکمههای کنترل، چند تا فحش نثار سازندگان کنترل تلویزیون میکرد و آباء و اجدادشون رو زیر بخیه میبُرد. البته احساس میکردم که بخشی از این فحشها به طور غیرمستقیم به همسر عزیزترازجانش (مادربزرگ مرحومم) ربط داره.
باری
.
حدود یک ماهی هست که نمیدونم نفرین کدوم بنده خدایی شامل حالم شد و علاوه بر اون، خدا هم زد پس کلّهام و به دلایلی که خارج از حوصلۀ اینجاست قرار شد یه سایت وردپرسی راه بندازم!
(آخه منو چه به این جلافتها؟)
متاسفانه اخلاق گند و داغونی دارم که طبق اون، باید کارامو خودم انجام بدم.
یعنی نمونۀ بارز یک انسان ظاهراً قرن بیست و یکمی اما از نظر ذهنی، گیر کرده در دوران عصر پارینهسنگی.
.
مثلا چند روز قبل قرار شد شلنگ خروجی آب کولر گازی رو به سمت پایین منحرف کنیم. تک و تنها رفتم شرکت و برای اولین بار در عمرم اسپیلت کولرگازی رو لمس کردم. پیچها رو باز کردم و شلنگ رو درآوردم که ناگهان دستگاه کلهم اجمعین از جاش دراومد و در آغوشم آرام گرفت! خیلی هم سنگین بود.
هم نگران چهارپایۀ لرزان زیرپام بودم و هم نگران افتادن خودم از اون بالا و در نهایت نگران شکستن اسپیلت که که بهرحال کلی قیمت داره و از همه بدتر اینکه هیچکس اونجا حضور نداشت.
اینکه با چه فلاکتی تونستم دوباره نصبش کنم داستان مفصلی داره.
اما بخش دردناک اینجاست که حداقل اسم 4 تکنیسین کولرگازی در دفتر تلفن موبایلم دارم!
بیماریه دیگه. کاریش نمیشه کرد.
.
عرض میکردم.
بعد از چند روز آویزون شدن از همیار وردپرس و میهن وردپرس و دیگر عزیزان این حوزه، سایت رو راهاندازی اولیه کردم و اومدم چندتا پلاگین نصب کنم که پُکید و رفت رو هوا .
اینم نتیجه کار کردن به صورت تنها.
.
چه فحشهای چیزداری که زیرلب به وردپرس و سازندگانش ندادم!
.
با هزار شرمندگی و گردن کج، آویزون برادران جانبرکف شرکت ارائه دهندۀ هاست شدم تا ریستهاست کنن و بعدش هم میخواستم دوباره شروع کنم که دیگه حسش نبود و با خودم گفتم:
دیگه نه من نه وردپرس. گور پدرش! حتی بی خیال هاست و دامنه هم شدم
.
اما دست بر قضا، چند شب قبل ضمن صحبت با یکی از هموبلاگیهای محترم که مهندس کامپیوتر هستن، به دعوت و اصرار ایشون قرار شد مراحل رو از ابتدا با هم جلو بریم.
خدا خیرشون بده خانم مهندس محترم رو که از غرب ایران (زنجان) کلی زحمت کشیدن تا سایت وردپرسی منِ ساکن شرق ایران رو راهاندازی کنن.
در این بین بعضی کارها رو که خودم انجام میدادم، فحشهام به وردپرس کمی تعدیل شده بود و زیر لب میگفتم:
گندت بزنن وردپرس!
و غرغرهایی که منو به یاد مرحوم پدربزرگ بداخلاق کنترل به دست میانداخت.
.
طی شب های اخیر که کارها تقریباً تموم شده، وارد بخش CSS شدم و چند تغییر انجام دادم.
جالب بود. اما ذوقمرگکننده هم نبود (چیزی که دوستان در موردش میگفتن که خیلی ذوق داره)
طبیعتاً دراین حالت، فحشهام به وردپرس به این شکل تغییر کرد:
.
موش بخورت وردپرس! (گوگوری مگوری. بوشی بوشی بوشی...)
:-)
.
این موضوع باعث شد که نقبی به گذشته بزنم و ببینم اصلاً چرا از کامپیوتر هیچ سررشتهای ندارم و تمام چیزهایی که بلدم اینه که لپتاپ رو با یه فندک روشن کنم و بعد از اتمام کار با یه لیوان آب خاموش کنم
به 2 دلیل رسیدم.
(عرض کردم دلیل، نه مقصر. چون بحث فراخ بودن بخشی از اندام افرادی که دنبال یادگیری نمیرن هیچ ارتباطی به عوامل خارجی نداره. منظور دقیقاً خودم بودم)
.
مورد اول)
اوایل دهه 70 شمسی بود که متفکرین و دستاندرکاران حوزۀ آموزش و پرورش این مملکت به کشف بزرگی نائل اومدن. اینکه دنیا در حال تغییره و آموزش کامپیوتر باید از مدارس شروع بشه!
بر همین اساس واحد درسی آموزش کامپیوتر وارد مواد درسی ما که در مقطع دبیرستان بودیم شد.
خب حالا معلم از کجا گیر بیاریم؟
یه دفترداری داشتیم تو مدرسه به اسم آقای "ق"
الانو نمیدونم. اون زمان پای ثابت مسئولین هر مدرسهای به جز مدیر و ناظم و معلمین، شخصی به اسم دفتردار بود که نقش آچارفرانسه رو ایفا میکرد و فکر میکنم نهایت شرح وظایفشون وارد کردن نمرات در کارنامه و دفاتر به صورت دستی بود. آقای "ق" هم همینطور. مثلاً:
.
ساعتهایی که دبیر ادبیات حضور نداشت، میومد و مثلاً درس میداد.
.
اگه دانشآموزی رو از کلاس اخراج میکردن و میرفت دفتر مدرسه، درصورتیکه ناظم حضور نداشت (مثلا رفته بود مستراح) سیلی اول توسط دفتردار زده میشد و بعد جریان رو میپرسید!
(اون زمان اول سیلی میزدن و بعد می پرسیدن جریان چیه)
.
یکی دوبار هم نماز جماعت به امامت آقای "ق" برگزار شد. (خدا قبول کنه انشاالله)
.
بر همین اساس، معلم کامپیوتر ما هم آقای "ق" انتخاب شد!
احتمالاً یه دوره برنامهنویسی داس دیده بود و قرار بود دانستههای خودشو به آیندهسازان کشور آموزش بده. اونهم از روی جزوهای که سر کلاس نوشته بود و مشخص بود که زمان زیادی هم از عمر این جزوه نگذشته
کلاس کامپیوتر هم بعدازظهر ساعت 3 و یک بار در هفته بود که فکر میکنم نهایتاً 4 جلسه بیشتر برگزار نشد.
تو اون چهار جلسه هم قبل از شروع، ما رو میفرستاد یه 4 لیتری گازوئیل از پمپ بنزین بگیریم و بریزیم تو سیستم تا روشن بشه و شروع به کار کنه و آموزش داس رو آغاز کنه.
تمام چیزهایی که از تلمّذ در محضر این پیر فرزانه به عنوان پایه و اساس آموزش کامپیوتر در خاطرم مونده اینهاست:
.
1) آروغ های صدادار آقای "ق"! (این معضل رو با یه استاد حقوق مدنی هم در دانشگاه داشتیم)
.
2) اینکه کار با کامپیوتر رو کلاً بی خاصیت و یه چیز اضافه میدونست! (خیر سرش معلم این رشته بود)
.
3) هر بار منو میدید یقهمو میگرفت که یگانه! بیا برام حافظ بخون! همیشه یه دیوان حافظ جیبی همراش بود که دوست داشت دیگران براش بخونن و اونم نشئه بشه. معمولاً این قرعه هم به نام منِ بدبخت میافتاد. اعتقاد داشت من خوب شعر میخونم (شاید یکی از دلایل تنفر امروزم از شعر به همینجا برگرده). خلاصه اینکه نصف زمان کلاسهای آموزش کامپیوتر به خوندن اشعار حافظ گذشت.
.
این از یادگیری پایه و اساس کامپیوتر توسط بنده
.
و اما مورد دوم)
زمان انتخاب رشتۀ دانشگاهی ما هنوز چیزی به اسم مشاور خلق نشده بود.
نهایتاً یه چیزی میشنیدیم و وارد اون رشته میشدیم و بعد از اینکه دکترا میگرفتیم تازه میدیدیم ای داد بیداد! این، اصلاً رشتۀ مورد علاقۀ من نبوده!
البته من از همون ابتدا علاقهای به ورود به هیچیک از رشتههای فنی و مهندسی نداشتم.
کلاً با اینکه کسی بهم بگه مهندس مشکل داشتم و هنوزم دارم.
(رشته مورد علاقه ام ریاضی محض یا نهایتاً دبیری ریاضی بود)
.
یکی از دوستان میخواست انتخاب رشته کنه. بین عمران و کامپیوتر مونده بود. دست بر قضا از محضر یکی از اساتید حوزۀ مهندسی مشورت گرفتیم.
استاد معظم فرمودن: مهندسی در واقع یعنی رشتههای برق و مکانیک و متالورژی و (یکی دیگه که یادم نیست) اگه واقعاً عرضه داری و میخوای مهندس به معنای واقعی بشی برو وارد این رشتهها شو وگرنه عمران و کامپیوتر و اینجور رشتههای اواخواهری فرقی نمیکنه!
شنیدن همین عبارت در سال آخر دبیرستان، برام کافی بود که تا سالهای سال، بچههای رشته کامپیوتر رو به چشم دیگهای نگاه کنم!
(البته اون استاد محترم، امروز دارای کرسی استادی در رشته متالورژی یکی از دانشگاههای بیرمنگامه)
باری
امروز میفهمم که چه اشتباه احمقانهای کردم و چه تفکرات ابلهانهای داشتم. شاید هم به این دلیل که برداشتم از صحبتهای استاد از بیخ و بن اشتباه بود و زیاده از حد دچار جوزدگی شدم.
.
الان که اینها رو می نویسم خانم مهندس محترم در سایت وردپرسی اینجانب مشغول خجالت دادن بنده و کلی زحمات مختلف هستن که جا داره همینجا بابت تمام محبتها و زحماتشون تشکر کنم و چون میدونم که بردن اسمشون نه تنها باعث خوشحالیشون نمیشه بلکه ممکنه چشمهای منم از کاسه دربیاد(!) به همینجا بسنده میکنم و تمامی شما عزیزان رو به خدای بزرگ میسپارم و در این شب های عزیز التماس دعا دارم
(شب های عزیزش چی بود ؟ خودمم نفهمیدم)
..
.
پ.ن) در زندگیم یک خانوم دکتر و یک خانوم مهندس، نقشآفرینی زیادی کردن. خانوم مهندس رو که اینجا عرض کردم که بار سنگینی از دوشم برداشتن.
خانوم دکتر رو هم در اینجا نوشتم که باعث برگشت زندگی (یا بهتره بگم: زنده موندن) بنده شد:
برچسب : نویسنده : msjy13g بازدید : 180