احمق ها به بهشت نمی روند (1)

ساخت وبلاگ

.

.

نیمه های شب بود یا بهتر بگم نزدیک صبح.

زمان جنگ تاریکی و نور و به عبارتی: لذت بخش ترین موقع خواب.

(طوری که سهراب هم اونو به بیشۀ نور تشبیه کرده)

.

احساس سـنگینی خاصی کردم. از اون حالتایی که پلکا رو یه لحظه باز میکنی و بعد از اینـکه مطمئن شـدی خبری نیست دوباره می بندی.

چشـمامو باز کردم و غلتـی زدم تا ادامۀ خوابم رو از پهلوی دیگه آغاز کنم که ناگهان با یک صورت وحشتناک دارای نیم متر ریش همراه با یک جفت چشم غضبناک فیس تو فیس شدم!

.

از جا پریدم و داد زدم: آی دزززززززززد!

اما دیدم یارو انگار نه انگار.

نگاهی بهم انداخت و نشست کنارم و چپقی از جیبش درآورد و مشغول چاق کردن شد.

.

دوباره داد زدم:

آی هوااااااااااار! آی دزززززززززد!

.

با بی حوصلگی گفت:

دزد جد و آبادته مردک. کسی صداتو نمیشنوه. من عزرائیلم. فرشتۀ مرگ!

.

با تعجب پرسیدم: 

وات؟ عزرائیل؟ بام؟ شیب؟ یعنی من قراره بمیرم؟

.

در حالیکه با چپقش اشاره میکرد به اونور اتاق گفت:

قرار نیست بمیری. بلکه تو مُردی. بفهم الاغ! فعل ماضیه.

.

به جهت و امتداد چپقش نگاه کردم. خودمو دیدم که خیلی آروم و عارفانه دراز کشیدم. حس عجیب و غیرقابل وصفی بود. ضمن اینکه هیچ تعلق خاطری هم به کالبدم نداشتم.

.

برگشتم و گفتم:

ـ خب چرا بی خبر؟ اطلاع میدادین گاوی گوسفندی چیزی ...

.

با خونسردی کبریتی آتش زد و بعد از روشن کردن چپق، چوب کبریت سوخته رو انداخت تو لیوان آب بالای سرم و گفت:

تابحال شنیدی که من با اطلاع قبلی جایی برم؟ چیه؟ نکنه تو هم مثل دیگران فرصت میخوای؟

(و لبخندی زهرآلود به لبانش نقش بست. انگار این صحنه رو زیاد دیده بود)

.

ــ یعنی میشه بهم کمی فرصت بدی؟

ــ مثلاً چقدر؟

ــ نهایتاً نیم ساعت

.

چشمان غضبناک و خون آلودش گرد شد و گفت:

ــ فقط نیم ساعت؟ چقدر کم. همه اونایی که رفتم سراغشون، عاجزانه التماس میکردن که چند سال دیگه بهشون فرصت بدم برای جبران.

ــ چند ساااال؟ نه بابا مگه میخوام چیکار کنم؟ من که یه عمر گند زدم به هیکل و زندگی خودم، مطمئن باش چند سال دیگه هم همین آشه و همین کاسه. جبران سیخی چنده؟

.

ــ باشه. مشکلی نیست. بهت فرصت میدم. حالا تو این نیم ساعت میخوای چیکار کنی؟

ــ گلاب به روت یه WC کوچولو برم و بعدش هم دو تا تلفن بزنم.

.

 نگاهی بهم کرد و گفت:

ــ برای گرفتن حلالیت؟

ــ حلالیت کدومه عزی جون؟ میخوام به دو نفر تلفن بزنم و یه دل سیر فحششون بدم تا ناکام از دنیا نرم.

.

کمی فکر کرد و گفت:

از نظر من مشکلی نداره. می تونم بهت فرصت بدم. ولی به نظرم خوبیت نداره. زشته بخوای نصفه شبی مردمو زا به راه کنی.

.

دیدم راست میگه. زمان خوبی برای تلفن کردن به دیگران نیست. بنابراین بی خیال شدم و سپردمشون به اون دنیا که یقه شونو بگیرم.

.

بنابراین از جام بلند شدم و گفتم:

ـ من حاضرم. بریم داداش

ـ مگه نمیخواستی بری WC؟

ــ نه دیگه. یادم رفت.

.

.

هیچوقت در زندگیم به این موضوع مهم فکر نکرده بودم که قراره با چه وسیلۀ نقلیه ای بریم اون دنیا.

اما زمانی که از در خارج شدیم با دیدن یک موتور گازی که جلوی در پارک شده بود جا خوردم.

بهش گفتم:

عزی جون. قراره با این بریم؟

ــ آره خب. مگه چیه؟ (جملۀ آخری رو مثل پسرخاله گفت)

.

گفتم: 

ببین. بیا با ماشین من بریم. من از موتور می ترسم.

ــ از چی می ترسی احمق؟ تو الان مُردی. چیزی برای از دست دادن نداری. ضمناً این هم موتور گازی عادی نیست. بلکه موتور زمانه

.

ــ موتور زمان دیگه چیه؟

ــ مگه تو فیلمای علمی تخیلی نگاه نمیکردی؟

ــ راستش نه. باهاشون ارتباط نمیگرفتم. از تو چه پنهون بهشون میگفتم: فیلمای ت.خ.م.ی تخیلی

.

نشست روی زین و شروع کرد به رکاب زدن و گفت:

هُل بده

چند متری هُل دادم و موتور روشن شد و پریدم بالا و ازش پرسیدم:

ـ حالا چقدر باید بریم تا برسیم؟

.

ـ از چه نظر؟ مسافت یا زمان؟

ـ هردوش

ـ حدود هفت هزار سال نوری!

.

یه خورده سرمو خاروندم و گفتم:

ــ ببین. نمیخوای بنزین بزنی؟ پمپ بنزین نزدیکه ها

ــ چیه ترسیدی؟ نترس. از نظر زمانیِ شما، نهایتاً 7 دقیقه طول میکشه

ــ آخه مگه میشه؟

ــ اگه فیلمای ت...ی تخیلی نگاه میکردی میفهمیدی چی میگم

.

.

.

چند دقیقه ای گذشت. محیط اطرافمون آشنا نبود و مثل یک فیلم با دور خیلی تند میگذشت.

دیدم نمیشه از مناظر اطراف لذت برد و بهتره با همسفرم صحبت رو ادامه بدم.

بنابراین پرسیدم:

راستی من چطور مُردم؟

ــ بهترین و راحت ترین نوع مرگ. ایست قلبی در خواب. اونم به این دلیل که ته دلت همین آرزو رو داشتی.

ــ تو از ته دل منم خبر داشتی؟

ــ من که نه. از بالا دستور رسید که چون توی بدبخت به هیچکدوم از آرزوهات نرسیدی حداقل این یکی برآورده بشه.

ــ حالا نمیشد از بالا دستور برسه که دو تا از آرزوهای این بدبختو در دنیای فانی برآورده کنن؟

ــ فضولی موقوف!

ــ باشه. ببخشید

.

.

کمی مکث کردم و دوباره پرسیدم:

ولی من که امشب قبل از خواب، حالم خوب بود.

ــ ببینم. 8 سال قبل دکتر بعد از اینکه تو رو آنژیو کرد بهت چی گفت؟

ــ یه خورده چرت و پرت های همیشگی و اینکه اگه یه نخ سیگار دیگه بکشم مُردم.

.

خندۀ کرگدن واری زد و گفت:

خب وقتی تمام حرفای دکترت رو دایورت کردی به لفت ساید مبارک و هیچ پرهیزی انجام ندادی و مثل اگزوز تراکتور سیگار کشیدی انتظار عمر نوح داشتی؟

.

ــ عزی جون! یه سوال بپرسم؟

ــ پس تا الان داشتی آب حوض میکشیدی؟ بپرس ببینم

ــ اگه به حرفای دکترم گوش میکردم و زندگی سالمی که اون دوست داشت رو پیشه میکردم چقدر به عمرم اضافه میشد؟

ــ بگیر دسته رو!

ــ دستۀ چی رو بگیرم؟

ــ دستۀ موتور رو دیگه

.

از پشت سرش دستۀ موتور رو گرفتم تا از جیب اینوریش کاغذی درآورد که توش جدولی قرار داشت و از جیب اونوریش هم یه ماشین حساب و کمی محاسبات انجام داد و گفت:

یکسال و سه روز دیگه بیشتر عمر میکردی.

.

ــ به نظرت می ارزید عزی جون؟

ــ به نظر من که نه

ــ راستش همیشه اعتقاد داشتم یک انسان عاقل، چندان حرف دکترها رو نباید جدی بگیره. مخصوصاً اگه از نوع متخصص قلب و عروق باشه! اصلاً میدونی چیه عزی جون. به نظر من باید ب.ش.ا.ش.ی به زندگی ای که قراره از صبح تا شب آب کرفس بخوری و چیزبرگر و پیتزا و کله پاچه توش جایی ندارن.

ــ باز خوبه با این عقل ناقصت همین یه چیزو خوب فهمیدی.

.

.

خواستم چیزی بگم که جلوی یک در بزرگ توقف کرد و گفت:

ــ پیاده شو. رسیدیم.

ــ اینجا کجاست؟

ــ جهنم!

.

ــ وات؟ چرا جهنم؟

ــ پس خونۀ عمم؟

ــ نه منظورم اینه که چرا بهشت نرفتیم؟

.

نیم خیز شد و برگشت و کمی نگاهم کرد و خیلی محبت آمیز و پدرانه گفت:

ببین پسرجون.

اولاً تا بهشت 7 دقیقه دیگه راه بود و تو سر منو میخوردی با اون سوالاتت.

ثانیاً مدتهاست بهشت دیگه تعطیل شده و همه رو می بریم جهنم.

ثالثاً یک قانون مهم یادت باشه:

احمق ها هرگز به بهشت نمی روند.

.

کاملاً گیج شده بودم. پرسیدم:

ــ خب این چه ربطی به من داره؟

ــ بدبخت. یک عمر تو اون دنیا مایۀ عبرت دیگران بودی. اونهمه زمانی که به بطالت گذروندی. اون همه موقعیت هایی که به F دادی. انتظار داری که مجسمۀ حماقت و بلاهت نباشی؟

.

.

دیدم راست میگه بنده خدا. چاره ای نبود. بهرحال با تقدیر نمیشه مبارزه کرد. شروع کردم به باز کردن دکمه های لباسم.

پرسید:

چیکار میکنی؟

.

در حالیکه مشغول درآوردن لباسام بودم گفتم:

خب جهنمه و آتیش و گرما. دارم از الان لباسامو درمیارم که گرمم نشه.

.

نگاه عاقل اندرسفیهی انداخت و گفت:

کِرِم ضد آفتاب نمیخوای احیاناً ؟

ــ چرا اتفاقاً پوستم خیلی حساسه. اگه داری بده ممنون میشم!

.

سری تکون داد و با حالتی ناامیدانه گفت:

آخه مردک! مُردی و آدم نشدی؟ مگه آوردمت کنار ساحل؟ بهرحال میل خودته. ولی پیشنهاد میکنم این کارو نکنی چون هنوزم بازماندگانی از قوم لوط در جهنم حضور دارن!

.

به سرعتِ برق مشغول پوشیدن لباسام شدم که فکر میکنم دلش برام سوخت و با خنده گفت:

نترس سعید! این جهنم، اونی نیست که در تصوّرته

.

و قبل از اینکه بتونم سوالی بپرسم گازشو گرفت و رفت

موجود دوست داشتنی و خوبی بود

.

به خودم اومدم و دیدم جلوی یه درِ بزرگ و قدیمی ایستادم که روش نوشته:

.

"به جهنّم خوش آمدید"

 

ادامه دارد

عیدی حاج خانوم...
ما را در سایت عیدی حاج خانوم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : msjy13g بازدید : 212 تاريخ : دوشنبه 22 مرداد 1397 ساعت: 19:30