امشب یکی از دوستان، آگهی بلندبالایی برام فرستاد که بخشیش رو در ادامه میارم: . . شرح شغل و وظایف: برنامهریزی و تدوین استراتژیهای کلی بازاریابی (بودجه،رقابت،عوامل محیطی، فرصتها و بخشبندی بازار، ان, ...ادامه مطلب
قرار بود دیروز (سه شنبه) برای یک قرار کاری برم نیشابور. قصد داشتم حوالی 7 صبح راه بیفتم و کارمو سریع انجام بدم و تا ظهر برگردم شرکت (اتفاقی که در هر هفته یکی دوبار تکرار میشه) آقای همکار گفت منم میام., ...ادامه مطلب
قرار بود تمام مدت این هفته رو در خراسان جنوبی مشغول چریدن باشیم! بر همین اساس، از ابتدای هفته، در معیت آقای همکار، رفتیم به سمت خراسان جنوبی. داشتیم حالمونو میکردیم که ناگهان آقای مدیرعامل روز دوشن, ...ادامه مطلب
پردۀ اول دوران دبستان بودیم که اواسط سال تحصیلی بهمون اعلام کردن بند و بساطتون رو جمع کنین که قراره از این ساختمون قدیمی ببریمتون مدرسۀ جدید. ما هم طبیعتاً جمع کردیم و رفتیم یکی دو کوچه اونورتر تو سا, ...ادامه مطلب
این وبلاگ, به آدرس زیر انتقال, یافت: . . chocolog.ir شوکولاگ . . ممنون از همراهی شما عزیزان طی این سه سال. . ضمناً برای ارسال کامنت، پیشنهاد میکنم از همینجا استفاده فرمایید. با سپاس, ...ادامه مطلب
. چهارشنبه 24 مردادماه، پدر با پای خود بر روی تخت بیمارستان خوابید اما دیگر بلند نشد! . قرار بود عمل جراحی کوچکی باشه و فرداش (یعنی پنجشنبه) مرخص بشن, ...ادامه مطلب
حدود سه سال قبل در چنین روزهایی، من هم بخشی از لشکر شکست خوردۀ چندین هزارنفرهای بودم که خسته از ویرانههای زلزلۀ معروف بلاگفا به دنبال سرپناهی برای ن, ...ادامه مطلب
2 سال از اون افتضاح گذشت. از افتضاح وحشتناکی که مثل همیشه، تحمل بخش دردناک قضیه هم به گردن افراد بیگناه افتاد. افتضاحی که شاید به دلیل توهّم بعضیها و در راستای عبارت منحوس "ما میتوانیم" بود. جناب, ...ادامه مطلب
. . . دوران طفولیت، به لُطف نسبتِ دور فامیلی، هرازگاهی همبازی بودیم. بر خلاف بنده که به شهادت تمام اطرافیان، آروم و بی سروصدا بودم و از ابتدای تولد، حضور یا عدم حضورم براشون یک کیفیت ثابت به همراه داش, ...ادامه مطلب
. . نیمه های شب بود یا بهتر بگم نزدیک صبح. زمان جنگ تاریکی و نور و به عبارتی: لذت بخش ترین موقع خواب. (طوری که سهراب هم اونو به بیشۀ نور تشبیه کرده) . احساس سـنگینی خاصی کردم. از اون حالتایی که پلکا, ...ادامه مطلب
. . در زدم. آقای محترم و خوش لباسی درو باز کرد و خیلی مودبانه و لفظ قلم گفت: ــ درود بر تو ای تازه وارد. به دوزخ خوش آمدی. من راهنمای تو هستم. . ــ سلام آقای راهنما. عجب! یعنی کار من اینقدر درست بود, ...ادامه مطلب
. . ورودی منطقۀ ایرانی نشین جهنم، بسیار کثیف و بهم ریخته بود. کمی جلوتر، به صحنۀ عجیبی برخوردم. هندوانه های بسیار بزرگی کنار دیوار چیده بودن. ابعادشون چیزی بود در حد گوسفند. در دلم احسنت گفتم بر شیر , ...ادامه مطلب
قدیمیا بهتر یادشونه. زمانی بود که تلویزیونها اکثراً 14 اینچ سیاهوسفید توشیبا بود یا از این مُبلهها. کمکم تلویزیونهای رنگی اومد که البته تکنولوژی عجیب و محیِرالعقولی با خودش به همراه داشت: کنترل, ...ادامه مطلب
پریروز با یکی از دوستان در حال عبور از کوچهای بودیم که دیدیم یک فروند خودروی BMW وسط کوچه ایستاده. اجباراً توقف کردم. پیرمردی پشت فرمون بود و دخترخانمی که به نظر میرسید دخترشه، خم شده بود داخل ماشین, ...ادامه مطلب
. . کمتر از 20 سال سن داشتم. دانشجو بودم و دنیایی داشتم مانند دیگر همقطارانم که امثال خودمون رو بدبختترین افراد مملکت میدونستیم! دامپروری ما (بهش میگفتیم دانشگاه) کافۀ بزرگی داشت که بهترین مکان بر, ...ادامه مطلب