و بازهم مورچه‌خوار و اتوبوس جهانگردی!

ساخت وبلاگ

قرار بود تمام مدت این هفته رو در خراسان جنوبی مشغول چریدن باشیم! بر همین اساس، از ابتدای هفته، در معیت آقای همکار، رفتیم به سمت خراسان جنوبی. 

داشتیم حالمونو می‌کردیم که ناگهان آقای مدیرعامل روز دوشنبه زنگ زد و گفت حتماً فردا راه بیفت که باید چهارشنبه شرکت باشی که قرار مهمی داریم! (خراب برنامه‌ریزی‌هاتم آقای مدیرعامل!)

بنابراین دیروز برخلاف میلم از شهر عشق(بیرجند) خداحافظی کرده و برگشتیم به طرف شهر خودمون.

طبیعتاً قرار نیست براتون سفرنامه تعریف کنم (مارکوپولو که نیستم!) پس این بار بدون روده‌درازی، کل سفر 1250 کیلومتری و توقف در شهرهای بجستان، فردوس، اسلامیه، سرایان، بیرجند، قائن و گناباد رو طی چند عکس زیر خلاصه می‌کنم:

قسمتی از هتل سنّتی عمادنظام فردوس. از شما چه پنهون، بخش مهمی از سفرهام به خراسان جنوبی به عشق اقامت تو همین هتله

.

.

.

قسمت پشتی هتل عمادنظام که تازه ساخته شده. هنوز توفیق اقامت در اینجا رو پیدا نکردیم. دعا کنین قسمتمون بشه

.

.

.

شام سنتی در فردوس. رستوران [اگه اشتباه نکنم] مامانجون. کیفیت غذاهاش واقعاً حرف نداشت

.

.

.

آقای همکار همیشه خوشحال، پشت کرسی!

.

.

.

آرامش، آرامش و بازهم آرامش در دل کویر

.

.

.

بنده حقیر درحال گرفتن انرژی و آرامش از دل کویر که سوژۀ عکس آقای همکار شدم

.

.

.

دیروز (سه شنبه) موقع برگشت اتفاق جالبی افتاد. حوالی ساعت 2 ظهر بود که نزدیک گناباد شدیم. با توجه به اینکه قرارمون با نماینده گناباد برای ساعت 5 عصر تنظیم شده بود، مونده بودیم تو این سه ساعت، چه خاکی به سرمون بریزیم که آقای همکار، پیشنهاد جالبی داد. دقیقاً همون موقعی که از جلوی شهر بیدخت رد میشدیم بهم گفت بیا بریم یه دور تو بیدخت بزنیم.

دیدم بیراه نمیگه بنده خدا. پیشنهاد خوبی بود. به تعداد موهای سرم از جلوی این شهر رد شده بودم، اما هرگز واردش نشده بودم.

رفتیم به طرف ورودی شهر.

آقای همکار پرسید حالا اینجا چی داره؟ (منظورش سوغاتی و این چیزا بود)

گفتم من از ایناش خبر ندارم. فقط می‌دونم معروفیتش به مرکزیت دراویش نعمت‌اللهیه و اکثر بزرگان این فرقه، اهل بیدخت هستن، مثل دکتر تابنده (ملقب به مجذوبعلیشاه)

کنجکاو شده بود که این بنده خدا کیه و چه کاری انجام میده که برای راحتی در پاسخ، مثل همیشه متوسل به اینترنت گوشی و حضرت گوگل شدم و با سرچ اسم ایشون، ناگهان خشکم زد!!!

امروز سه شنبه (سوم دی ماه) دکتر نورعلی تابنده درگذشت!

.

ای بخشکی شانس!

به آقای همکار (که پشت فرمون بود) گفتم داداش دور بزن که امروز اصلاً روز رفتن به این شهر نیست.

اما از اونطرف، وارد شهر شده بودیم.

یه خورده فکر کردیم و دیدیم حالا که اومدیم، بذار بریم جلوتر ببینیم چه خبره.

.

شهر خلوت خلوت بود.

وارد آرامگاه بزرگان اونجا شدیم. چیزی مثل امامزاده‌های خودمون.

دیدیم حدود 40 - 50 نفر با لباس سیاه نشستن دور هم و سکوت عجیبی هم حکمفرما بود.

.

خلاصه اینکه یه جورایی یاد مورچه‌خوار و اتوبوس جهانگردی افتادم! اینکه برای اولین بار در عمرم، هوس کنم برم شهر بیدخت که دقیقاً همون روز حضرت آقاشون فوت کرده باشه!

.

دیدیم بهتره برگردیم که ناگهان با 3 تا گربه زیبا و مامانی در محوطه آرامگاه مواجه شدم. اونقدر ناز بودن که نمیشد ازشون دل کند. ضمن اینکه مشخصاً در چنان محیط امنی رشد کرده بودن که هیچ ترسی از آدما نداشتن و از دستشون غذا میگرفتن.

نشستم رو نیمکت و به یکیشون پیش‎پیش کردم. سریع پرید بالا و اومد بغلم!

دقایق عجیبی رو باهاش سپری کردم. علیرغم اینکه با حیوانات بیگانه نیستم و ارتباط خوبی باهاشون دارم، اما هنوزم نفهمیدم چرا این یکی اینقدر به دلم نشست

خواستم چندتا عکس سلفی با هم بگیریم که دیدم  یه جماعتی اونجا عزادارن (بهرحال قطبشون فوت کرده بود) و خیلی زشت بود که من عین احمقا اون وسط با گربه سلفی بگیرم!.

یواشکی یه دونه عکس سریع ازش گرفتم و گذاشتم بعدها سر فرصت دوباره برم پیشش.

دوست‌جونم

.

.

موقع برگشت، با آقای همکار، صحبت دکتر تابنده همچنان ادامه داشت و یادی کردم از بیست و چند سال قبل که ایشون رو از نزدیک دیده بودم.

اون زمان دوتا از دوستان من که از دوران خدمت سربازی باهاشون آشنا شده بودم جزو دراویش بودن.

یه بارم منو بردن حسینیه‌ای پشت پارک شهر که حضرت آقاشون (دکتر تابنده) اونجا سخنرانی داشت.

جو جالبی بود. حدود سه هزار نفر (بنا به آماری که دوستم گفت) همگی سبیل در سبیل اونجا حضور داشتن و حضرت آقاشون کمی سخنرانی کرد.

البته خدابیامرز حتی پشت بلندگو هم صدای ضعیفی داشت و به زور چیزی میشنیدم. ولی یادمه همون شب آبجوی اسلامی (ماءالشعیر) رو برای پیروانش ممنوع کرد.

بعدها هم علیرغم دعوت دوستانم برای ورود به این فرقه، بهشون جواب رد دادم.

علتش هم واضح بود:

.

1) اصلاً میانه‌ای با سبیل ندارم!

2) به هبچ وجه حاضر به ترک سیگار نبوده و نیستم (استعمال دخانیات در این فرقه حرام است)

.

بهرحال خدا رحمتش کنه. به نظرم آدم محترم و خوبی بود.

به پیروانش هم صبر بده

.

بریم سر موضوع اصلی:

همچنان فکر اون گربه از ذهنم خارج نمیشه. عجیب هوس کردم یه روز برگردم اونجا و یه بسته غذای گربه بگیرم و بشینیم دوتایی یه حال اساسی بکنیم.

ولی خب 500 کیلومتر بینمون فاصله‌ست (رفت و برگشت)

به نظرتون می‌ارزه برم؟

به نظر خودم که آره.

پدر عشق بسوزه !

:)

عیدی حاج خانوم...
ما را در سایت عیدی حاج خانوم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : msjy13g بازدید : 212 تاريخ : پنجشنبه 5 دی 1398 ساعت: 6:49