مرد

ساخت وبلاگ

 مرد در شلوغی خیابون دوبله توقف کرده و منتظر خودرویی بود که می خواست از پارک بیاد بیرون تا به جاش پارک کنه و بره داخل بانک. ولی به نظر میرسید راننده خودرو، نیاز به جای پارک مرد رو احساس کرده و احتمالاً اونو فرصتی دیده بود برای اعمال قدرت! چرا که با خونسردی مشغول صحبت با موبایلش بود.

مرد هم داشت توی دلش به میزان بیشعوری هموطناش نمره می داد که صدای یک زن اونو از عالم نمره دادن بیرون آورد:

ــ آقا خیابون ... از کدوم طرفه؟

مرد: اینجوری آدرس بدم پیدا نمی کنین. شما همین خیابون رو مستقیم برین. از چراغ قرمز سوم بپیچیدن سمت راست. به میدون که رسیدین دوباره سوال کنین.

زن: شما مستقیم نمیرین؟

مرد کمی نگاهش کرد. نیرویی غریب باعث شد به زن جواب مثبت بده.

ــ بشینین تا یه جایی میبرمتون.

اما داخل ماشین، صحبت به جاهای دیگه ای رسید! پیشنهاد اولیه هم از طرف زن بود.

مرد: من اهلش نیستم.

زن: همه مردا اهلشن! زر نزن بابا (البته با حالت شوخی و جدی)

نیروی عجیبی مرد رو وسوسه کرد. اما نه از نوع وسوسه خاص! شاید وسوسه ای از جنس کنجکاوی

مرد: خونه من که نمیشه.

زن: خودم خونه دارم. ولی قیمت بالا میره!

مرد: مشکلی نیست. نمیترسی غریبه وارد خونه ت میکنی؟

زن درحالیکه محتویات کیفش رو نشون می داد چاقویی ضامندار درآورد و گفت:

ـــ غریبه سگ کی باشه؟! خودم از صدتا مرد مردترم.

مرد نگاهی به زن انداخت و درحال رانندگی به این فکر میکرد که این انسان تاچه حد در محیط ناامنی رشد کرده که چنین عاجزانه سعی در قدرتمند نشون دادن خودش داره. دقیقاً مثل گربه ای که موهاشو سیخ می کنه تا درنظر غریبه ها بزرگتر و قدرتمندتر به نظر برسه.

رسیدند. محله ای در بیغوله های شهر که هیچ تناسبی با سر و وضع شیک و باکلاس زن نداشت. وضعیت داخل خونه از چهره محله داغون تر.

مرد روی مبل کهنه نشست.

زن: تو همیشه اینقدر ساکتی؟

مرد جوابی نداد. مشغول برانداز کردن اطرافش بود.

زن: اوهوی با تو ام ! چرا اینقدر رسمی هستی؟ مگه اومدی خواستگاری؟!

مرد: اینا عکس بچه هاتن؟ (اشاره به قاب عکسی که تصویر یک پسر و یک دختر کوچک درونش بود)

زن: به تو چه! کارتو بکن و برو! راستی پولو اول میگیرما

مرد: نگران پولت نباش. با دوتا بچه چطور شرم نمیکنی؟ فکر نمیکنی پسرت بزرگ میشه یه روز؟ فردا واسه دخترت چه جوابی داری؟

زن: پلیسی؟

مرد: فرض کن آره!

دوتا تراول 50 تومنی روی میز گذاشت و ادامه داد:

_ اینم پولی که شرط کردیم. اولاً لطف کن مثل آدم دوباره لباساتو بپوش! ثانیاً فرض کن من اومدم فقط ازت سوال کنم و جواب بگیرم و برم. همین

اعتماد زن تا حدی جلب شد. شروع کرد به حرف زدن. گفت و گفت و گفت. حرف زد و اشک ریخت. حرف زد و فحش داد به روزگار. از بیرحمی های جامعه گفت. از محیطی که در اون رشد کرده بود. از شوهری که مرده بود و زمان زنده بودنش هم هیچ خاصیتی نداشت. از اجاره خونه. از مصیبتهای بزرگ کردن بچه ها. دیگه هیچ نشونه ای از اون اقتدار پوشالی در صحبتاش دیده نمی شد.

مرد هم ساکت بود . فقط می شنید.

حدود یکساعت بعد

مرد: دستشویی کجاست؟

زن: اونطرف

مرد رفت آبی به صورتش زد. در آینه، چهره مردی رو دید که صورتش قرمز شده بود بابت دونستن بعضی از واقعیتهای پنهان زندگی یک زن بی پناه. موجودی که از تنها سرمایه اش (یعنی جسم خودش) با بیرحمی کار میکشید تا گذران زندگی کنه. سرمایه ای که نهایتاً یکی دوسال دیگه براش کار میکرد. زنی که از دید جامعه بی ارزش ترین موجود بود اما شرف داشت به هزاران هزار نفری که با پول و سرمایه این مردم هزار و یک کثافتکاری می کنن و از دید جامعه بسیار مورد احترام هستن.

برگشت و کیفش رو برداشت.

زن: واقعاً نمیخوای کاری بکنی؟!

مرد لبخند زد و گفت:

_ از اولش هم نیومدم کاری بکنم.

زن: نکنه ماموری؟

مرد: آره!

زن: مامور چی هستی؟ پلیسی واقعاً ؟

مرد: نه. فقط مامورم همین.

موقع رفتن پسربچه ای توی حیاط دید که با کنجکاوی نگاهش میکرد. مرد صورت پسرک رو بوسید و جلوی بغض و دلتنگی خودش رو گرفت.

زن: می تونم شماره تو داشته باشم؟

مرد: نه. گفتم که مامورم. ماموریتم هم تموم شد.

زن: یعنی چی؟

مرد: پشت آینه دستشویی رو نگاه کن. خداحافظ

و در رو بست.

سوار ماشین شد. یاد صبح افتاد که در شرکت 800 هزار تومن مساعده گرفته بود برای پرداخت قسط بانکش. تازه فهمید چرا جلوی بانک جای پارک پیدا نکرده. با اینکه دومرتبه هم دور زده بود. تازه فهمید که چرا اون بیشعور جای پارکش رو بهش نداده.

تمام اون صحنه ها یکی یکی از جلوی چشمش رد شد و رسید به اون صدا:

آقا خیابون ... از کدوم طرفه؟

لبخند زد. زیر لب گفت گوربابای بانک! ماه بعد با سودش میدم. این پول مال این زن بود نه مال بانک. و درحالیکه داشت تصور میکرد اون مادر بعد از دیدن 700 هزار تومن پشت آینه دستشویی چقدر خوشحال میشه راه افتاد.

عیدی حاج خانوم...
ما را در سایت عیدی حاج خانوم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : msjy13g بازدید : 177 تاريخ : يکشنبه 1 مرداد 1396 ساعت: 17:14