عیدی حاج خانوم

متن مرتبط با «زن خیابانی به انگلیسی» در سایت عیدی حاج خانوم نوشته شده است

مرز بین تشخیص "پیرزن" تا تشخیص "کادر درمانی"

  • . چهارشنبه 24 مردادماه، پدر با پای خود بر روی تخت بیمارستان خوابید اما دیگر بلند نشد! . قرار بود عمل جراحی کوچکی باشه و فرداش (یعنی پنجشنبه) مرخص بشن, ...ادامه مطلب

  • احمق ها به بهشت نمی روند (1)

  • . . نیمه های شب بود یا بهتر بگم نزدیک صبح. زمان جنگ تاریکی و نور و به عبارتی: لذت بخش ترین موقع خواب. (طوری که سهراب هم اونو به بیشۀ نور تشبیه کرده) . احساس سـنگینی خاصی کردم. از اون حالتایی که پلکا, ...ادامه مطلب

  • احمق ها به بهشت نمی روند (2)

  •  . . در زدم. آقای محترم و خوش لباسی درو باز کرد و خیلی مودبانه و لفظ قلم گفت: ــ درود بر تو  ای تازه وارد. به دوزخ خوش آمدی. من راهنمای تو هستم. . ــ سلام آقای راهنما. عجب! یعنی کار من اینقدر درست بود, ...ادامه مطلب

  • احمق ها به بهشت نمی روند (3)

  • . . ورودی منطقۀ ایرانی نشین جهنم، بسیار کثیف و بهم ریخته بود. کمی جلوتر، به صحنۀ عجیبی برخوردم. هندوانه های بسیار بزرگی کنار دیوار چیده بودن. ابعادشون چیزی بود در حد گوسفند. در دلم احسنت گفتم بر شیر , ...ادامه مطلب

  • گندت بزنن وردپرس!

  • قدیمیا بهتر یادشونه. زمانی بود که تلویزیون‌ها اکثراً 14 اینچ سیاه‌وسفید توشیبا بود یا از این مُبله‌ها. کم‌کم تلویزیون‌های رنگی اومد که البته تکنولوژی عجیب و محیِرالعقولی با خودش به همراه داشت: کنترل, ...ادامه مطلب

  • دست خالی بهتر از دست خونیه

  • دیروز برای خریدهای روزمرّه رفتم سوپر که چشمم خورد به یک DVD. البته مسوولیت خرید این نوع آثار هنری معمولاً برعهده همسر گرامیست و بنده به این دلیل که به سلیقۀ ایشون اعتماد کامل دارم، چندان دخل و تصرفی د, ...ادامه مطلب

  • خانوم دکتر یا حوری بهشتی؟

  • دوران دبیرستان، بنا به فرمودۀ دوست عزیزی که بهم گفت گروه خونی تو کمیاب ترینه (AB) و کلّی هندوانه زیر بغلم گذاشت دچار اندکی توهّـم گردیـده و با ایـن تصورخام که من خیـلی کمیاب و ارزشمند هستم(!) پام به سازمان انتقال خون باز شد و این پروسۀ ایثار و فداکاری تا سالها ادامه داشت. . . یادمه اولین باری که رفتم سازمان انتقال خون، از سوالات و توضیحات آقای پزشک مربوطه د, ...ادامه مطلب

  • "اهـل کجـا بـودن" وزنـۀ سنـگینیـست.

  • . . پیشنهاد: مطالعۀ این متن به خانم های محترم توصیه نمیشه. . . هرچند گفته شده تظاهر و ریا به هر نوعی، منفور و مذموم و ناپسنده، اما واقعیتی که به چشم می بینیم و با تمام وجود لمس می کنیم اینه که همۀ ما کم و بیش (کمابیش هم درسته) دچار این وضعیت هستیم. . اینکه بهترین لباس ها رو در مهمونی و مجالس عروسی و امثالهم می پوشیم تا خودِ جذاب تری نسبت به خودِ روزمرّه به , ...ادامه مطلب

  • آرزوی موفقیت برای دو عزیز و یک خسته نباشید جانانه به خودم!

  • سالها پیش برای دقایقی با آقای قنّاد (شیرینی پز) محترمی همکلام شدم که به مورد جالبی اشاره کرد. فرمود ما در بعضی از شیرینی ها از مواد اولیۀ با کیفیت استفاده میکنیم و در بعضی ها هم (که اسمشونو گفت ولی یادم نیست) از ضایعات شرینی های دیگه؛ و در ادامه تاکید کرد که هزینۀ آب و برق و گاز و حتی بخشی از حقوق پرسنل از همین شیرینی های گروه دوم (ضایعاتی) تامین میشه. . ال, ...ادامه مطلب

  • اول هفتۀ به یاد موندنی

  • مقدمه مثل همیشه اول سال شد و نُخاله های دفتر مرکزی (تهران) دور هم نشستن و خروجی جلسات صد من یه غازشون هم مثل همیشه فشار به نمایندگان استان ها بود. البته این پدیده رو هر سال می بینیم. یعنی اول سال میشینن دور هم و مغزهای ناقصشون رو مثلا کار میندازن و احساس میکنن که باید تغییری انجام بدن و در نتیجه کلی هارت و پورت میکنن، اما یکی دو ماه بعد همون مسیر و اشتباه, ...ادامه مطلب

  • به خودمون رحم کنیم

  • فکر میکنم همونقدر که از افراد "زرنگ" و "حواس جمع" و به قول عامیانه، "آدمای تیز" خوشمون میاد، به همون اندازه هم از افرادی که "احساس زرنگ بودن" میکنن بیزار باشیم. . امروز، پشت فرمون بودم که سرطانِ همراه (موبایل) زنگ زد. شماره ناشناس بود. جواب دادم: . ـ آقای یگانه؟ ـ بفرمایید . ـ شماره شما رو از دفتر مرکزی تهران گرفتم (خب تا اینجا دفتر مرکزی غلط کرد که شماره موبایل منو به تو داد) ـ درخدمتم . ـ من یک مدل اجاق گاز مدل... میخوام ـ شما همکار هستین؟ ـ نه برای خونه میخوام! (و ایضاً تهران، بیش از پیش غلط کرد که شماره منو بهت داد) . ـ دوست عزیز. لطف بفرمایید از فروشگاه های سطح شهر تهیه کنین. ـ مگه شما مدیر فروش استان نیستین؟ ـ اینطور میگن. . ـ من میخوام این کالا رو به "قیمتِ همکار" بخرم برای همین به شما زنگ زدم. ـ و من هم این کارو نمیکنم. . ـ شما باید به من اجاق بدین!!! (در مورد سنگ پای قزوین چیزی شنیدین؟) ـ و اگه ندم؟! . ـ ببینین. من با شرکت فلان و بهمان (دو رقیب اصلی ما) تماس گرفتم اونا بدون مشکل بهم جنس میدن (خراب این پیگیریت شدم ای مرد زرنگ و همیشه پیگیر!) ـ خب از اونا بگیرین. ـ ولی من میخوام ... (برند ما) بگیرم. ـ خب پس چرا به اونا زنگ زدین؟! . (بازی دادن اینجور افراد "خودزرنگ پندار" بعضی وقتا خیلی باحاله) . ـ آقای یگانه. بالاخره شما به من اجاق میدین یا نه؟ ـ عرض کردم خیر. از فروشگاههای, ...ادامه مطلب

  • گوسفند یعنی زندگی

  • دوران طفولیت (هرچند الان هم کودک هستم) یک بار که پدرم ما رو به مسافرت برد، از دریاچۀ ارومیه (اون موقع بهش میگفتن دریاچه رضاییه) رد شدیم. منم مثل همیشه با دیدن اون حجم عظیم آب، دین و ایمون نداشته ام رو از کف داده و سریع قلابمو از صندوق عقب آوردم که مثلاً برم ماهیگیری! که ابوی محترم ندا داد: ــ الا یا ایها الفرزند ابله! اینجا ماهی نداره . اینجا بود که روی دیگر سکه و چهره خشن زندگی رو با وضوح FuLL HD لمس کردم. دریاچه بدون ماهی؟! و خطاب به خداوند ندا دادم الهی خشک بشه این دریاچه که ماهی نداره! که اگه میدونستم اینقدر مستجاب الدعوه هستم و بعد از چندین سال خداوند به حرف این بندۀ روسیاه جامه عمل می پوشونه قطعاً مسیر بهتر و پردرآمدتری رو برای گذران زندگی انتخاب میکردم! خلاصه اینکه اینجا یکی هست که مسئولیت کامل خشک شدن دریاچه ارومیه رو به عهده گرفته. باری، غرض از مقدمه فوق این بود که اعتراف کنم بنده حقیر هم مثل تمامی دیگر مردان این کرۀ خاکی همون کودک سالها قبل هستم که فقط اسباب بازیهایم واقعی شده. . روز دوم سفر ارمنستان که طبق برنامه عازم گشت دریاچه سوان شدیم اول از هرچیز از لیدر محترمه (که خانمی زیبا، مهربان، خونگرم و صد البته بسیار هم باتقوا و با فضیلت بود) پرسیدم که آیا امکان ماهیگیری در این دریاچه وجود داره؟ که ایشان در جواب فرمود: لا ! بنده هم گفتم همه تون برید به فنا و خواستم برگر, ...ادامه مطلب

  • به همین سادگی

  • یکی از حساسیت های پدرم که به ما هم منتقل شد، تعصّب بر روی املای صحیح کلمات بود. دوران دبستان اگه اجازه داشتیم اوراق امتحانی درس های ریاضی و علوم و اجتماعی رو تا 18 (و با کمی اغماض تا 17) به ایشون نشون بدیم. اما نمره 19.75 درس دیکته بهیچوجه قابل قبول نبود و اگه خانوم معلممون میگفت 20 بار از روش بنویس، پدر بنده تا 100 بار هم سابقه داشت که دستور این کارو بدن. البته این موضوع منحصر به فارسی نبود و زبان انگلیسی هم در دایره همین قانون قرار میگرفت. از کلاس اول راهنمایی* که به صورت رسمی زبان انگلیسی وارد مدارس شد بیشترین زمان رو بر روی املای صحیح کلمات گذاشته بودم و یک بار که دبیر محترم زبانمون املای کلمه سه شنبه (Tuesday) رو با یک جابجایی کوچولو بین e و u نوشت و مثل اسب پریدم وسط و ایرادشو گرفتم کلّی خرکیف شدم! بماند که 2 عدد پس گردنی آبدار در آخر همون جلسه به بهانه اینکه چرا خودکارت افتاد زیر میز(!) باعث شد که 2 چیز رو بفهمم: 1) غلط میکنی به معلمت ایراد میگیری! 2) مطمئن باش معلم اونقدر صبر میکنه تا زهر این ایرادگرفتن رو روت پیاده کنه (و معمولا این صبرشون هم مدت زیادی طول نخواهد کشید. اصولا زمان ما معلمها صبرشون زیاد نبود!) . * ما آخرین گروه دانش آموزانی بودیم که زبان انگلیسی رو از سال اول راهنمایی شروع کردیم و متولدین سال بعد از ما، زبان رو از دوم راهنمایی آغاز می کردن. ضمن اینکه آم, ...ادامه مطلب

  • بسوزه پدر تجربه

  • شکی نیست که پشتِ سر بسیاری از حرکات و رفتارهای ما عاملی به نام تـجـربـه نقش اصلی رو ایفا میکنه. حالا یا خودمون مستقیماً این تجربه رو لمس کردیم یا تاوانی بوده که دیگران پس دادن و ماحصلش به ما منتقل شده و بسیاری از اونها هم به مرور زمان تبدیل به علم و دانش شدن. مثلا همین جناب نیوتون رو در نظر بگیرین. تجربه خوردن سیب تو سرش باعث این همه داستانهای مختلف و دنباله دار شد. هرچند بعضی وقتا فکر میکنم که قبل از افتادن سیب، هر وقت که ج.ی.ش میکرده با خودش نمیگفته چرا این فواره رو به بالا نمیره؟!! (از اتاق فرمان اشاره میکنن مودب باش! ببخشید چشم) . البته الزاماً هر تجربه ای مفید و به دردبخور نیست. اینکه امروز فرضاً سنگ نوشته ای پیدا کنیم که حاصل تجربیات مکرر انسان های دوران ماقبل تاریخ در برخورد با موجود 60 متری به نام آمفیکوئلیاس رو برامون شرح بده و حتی اینکه هزاران نفر هم در راه این آزمون و خطا و تجربه کشته شدن، قطعاً هیچ ارزشی برای انسان امروز نخواهد داشت. یا اینکه مثلا من میام امروز اعلام می کنم که ایهاالناس بعد از 30 سال کار مداوم و شبانه روزی و آزمون و خطا، به تجربه نایاب و منحصربفردی دست پیدا کردم. اگر شیر خفاش رو 3 بار بجوشونیم و سرد کنیم و سپس یک سوم وزنش نمک قاطی کنیم می تونیم به سوخت جدیدی برای موتورهای جت برسیم! قطعاً تجربه جالبیه و حتی ممکنه در جاهای مختلف برام بابت این موضوع بز, ...ادامه مطلب

  • حسرت بزرگ زندگیم

  • در پست پیشین از ثروت های عجیب و اختلاف طبقاتی هایی نوشتم که مهمترین بخش اون لمس کردن این پدیده از نزدیک بود که با شنیدن های معمول در جامعه کاملاً متفاوته. البته بر اساس چند کامنت رسیده با موضوعی یکسان، جهت شفاف سازی باید عرض کنم که خواهشاً انگ کمونیستی و این چیزا رو به حقیر نچسبونین که نه سواد این چیزا رو دارم و نه اعتقادی به یکسان بودن وضعیت مردم . . فکر میکنم در این موارد، اولین ذهنیتی که برای هر شخص پررنگ میشه چیزیست که اون رو به نام های حسرت، حسادت، رشک، غبطه و امثالهم می شناسیم. (البته تعاریف اینها با هم کلاً متفاوته. بنده کلی و سریع عرض کردم تا به اصل مطلب برسیم) . بر خلاف تعاریف اخلاقی و آموزه های دینی که برخی از این واژه ها رو بد و ناپسند میدونن اما چه بخواهیم چه نخواهیم حسادت و حسرت (در انواع و تعاریف مختلفش) ریشه در ذات ما مردم (بطور اخص ما ایرانی ها ) داره که علت ایجاد اونها هم برمیگرده به آسیب های دوران کودکی که مهمترینشون هم دو عامل زیره که باعث فلاکت این ملت شد: . مقایسه والدین (ببین فلانی چقدر خوب درس میخونه) ارزیابی های جامعه (نمرات دوران تحصیل) . و زمانی که هردوی این عوامل در کنار هم قرار بگیرن، تشکیل یک جامعه با مردمانی سراسر حسرت و صد البته حسادت خواهند داد. احتمالاً به همین دلیله که در کشوری مثل ژاپن که مدتهاست ارزیابی های اجتماعی (مثل نمره دادن به دانش آموزا, ...ادامه مطلب

  • جدیدترین مطالب منتشر شده

    گزیده مطالب

    تبلیغات

    برچسب ها