پردۀ اول دوران دبستان بودیم که اواسط سال تحصیلی بهمون اعلام کردن بند و بساطتون رو جمع کنین که قراره از این ساختمون قدیمی ببریمتون مدرسۀ جدید. ما هم طبیعتاً جمع کردیم و رفتیم یکی دو کوچه اونورتر تو سا, ...ادامه مطلب
این وبلاگ به آدرس زیر انتقال یافت: . . chocolog.ir شوکولاگ . . ممنون از همراهی شما عزیزان طی این سه سال. . . ضمناً برای ارسال کامنت، پیشنهاد میکنم فعلاً از همینجا استفاده فرمایید. با سپاس, ...ادامه مطلب
. خوشبختانه یا متاسفانه چیزی از اصول مذاکره (به معنا و مفهومی که امروز میشنویم) بارم نیست. اما به یک نکتۀ حیاتی اعتقاد دارم: . یکی از مهمترین ارکان اصول مذاکره، احتمالاً اینه که بتونی اونقدر خویشتن, ...ادامه مطلب
امروز یک خرید ساده و پیش پا افتاده و البته بسیار حیاتی و ضروری باعث شد این مطلبو بنویسم. (منظورم از ضروری س.ی.گ.ا.ره که برای امثال ما بدبخت بیچاره ها حکم آب حیات داره ولی برای جلوگیری از بدآموزی! شما هرچی دوست دارین به جاش تصور کنین. مثلا قرص زیرزبونی!) وارد یک سوپر قدیمی شدم. از اونایی که هنوز هم با لفظ بقالی می شناسیم. پیرمردی پشت پیشخان بود (پیشخوان اشتبا, ...ادامه مطلب
نمیدونم تا چه حد با طبقه بندی نژادهای مختلف اسب آشنا هستین. البته اگه آشنایی ندارین مشکلی نیست. چون منم بلد نیستم. اما امشب قصد دارم به صورت اجمالی نوعی تقسیم بندی (مثل همیشه غیرعلمی) رو خدمتتون ارائه بدم. باشد تا همه با هم متفقاً و جمیعاً رستگار شویم. . گروه اول) اسب هایی که به صورت وحشی و آزاد در طبیعت زندگی میکنن و دست هیچ انسانی بهشون نرسیده و امیدواری, ...ادامه مطلب
برای رسیدن به محل کارم باید از 3 خیابون یکطرفه رد بشم که اگه قرار بود بی خیال مقررات شده و سریعترین راهو انتخاب کنم، روزانه حداقل یک کیلومتر در مسیرم صرفه جویی میشد. موضوع وقتی جدی تر میشه که اعتراف کنم خونه ما هم در کوچه ای یک طرفه قرار داره! به همین دلیل به طور روزانه و مستمر، باید کمی بیشتر از خیلیهای دیگه، مقررات رو رعایت کنم. البته این موضوع، به دلیل ع, ...ادامه مطلب
این نوشته به احتمال قریب به یقین آخرین پست وبلاگ در سال 96 خواهد بود. در میان ترق و توروق و دنگ و دونگ و خشم شب های جوانان همیشه در صحنه که تمرکزی برای آدمیزاد باقی نمیذارن چند مطلب رو به صورت پراکنده عرض میکنم. (بماند اون زمان هایی هم که تمرکز داشتم خروجی دندون گیر و به دردبخوری از این وبلاگ بیرون نیومد) . مورد اول . خدای بزرگ را شاکرم که فرصتی دیگر دست دا, ...ادامه مطلب
گیر سه پیچ داده بود که حتماً باید بره پیش یکی از دعانویس های معروف شهر. چندبار به بهانه های مختلف اومدم منصرفش کنم نشد که نشد. علیرغم اینکه ظاهراً تحصیلکرده انگلستان بود و در تمام دورانی که میشناختمش هرگز اعتقادی به مسائل ماورایی از خودش بروز نمیداد، اما از طرف دیگه، حاصل تمام عمرش در شُرُف فنا بود. ورشکستگی کارخونه و اقساط معوقه بانک و ضرر و زیانی نزدیک به 8 میلیارد تومن. مگه شوخیه؟! نمیدونم. شاید اگه منم در این موقعیت بودم در مقام غریق، به هر خس و خاشاکی که روی آب میدیدم چنگ مینداختم و حرکاتی از خودم بروز میدادم که در حالت عادی و نرمال کاملاً بعید و دورازذهنه. . سعی و تلاش چندین باره ام برای انصرافش از تصمیمی که گرفته بود فایده ای نداشت. دیدم شاید بهتر باشه که همراهیش کنم بنابراین گفتم منم باهات میام. اگه بگم کنجکاو نبودم دروغ گفتم. بهرحال افتخار ملاقات با چنین اعجوبه هایی که بنا به باور دیگران، یک لشکر جن در اختیار دارن(!) همیشه میسر نیست و فکر میکنم چنین تجربه ای به اندازۀ حروم کردم یک روز زمان از عمرمون ارزش داره. (منم که خراب کسب تجربه ام!) . وارد منزل آقای دعانویس معروف شدیم. حدود 10 نفر قبل از ما در نوبت بودن و همگی داخل یک اتاق نشسته بودیم و ملت به نوبت میرفتن جلو و مشکلشون رو میگفتن. چیزی که برام جالب بود اینکه قبل از رفتن، تصور میکردم مراجعه کننده ها معمولا خانمها هس, ...ادامه مطلب
سه تایی عازم زیرزمین مخوف و تاریکی شدیم که جون میداد برای ساخت فیلم ترسناک. حاجی یه سطل خالی ماست کاله بهم داد و گفت برو از خاک باغچه حیاط توش بریز و بیار. به عبارت دیگه یه سطل خالی ماست با کمی خاک باغچه و مقداری آب از شیر حیاط، مثلاً قرار بود که مشکل رفیق ما رو حل کنه! علاقه ای به تعریف جزئیات ندارم، اینکه مثل احمقها مجبور شدم (مثلا به خاطر رفاقت) چه کارهایی انجام بدم. اما کلیاتش اینه که همون اول دوستم خودشو کشید کنار و از من خواست که آب توی سطل رو بهم بزنم! مشخص بود بدجور ترسیده. البته قبول کردن این کار خطیر توسط من هم به خاطر شجاعت نبود. بلکه نوعی لجبازی در وجودم رخنه کرده بود که میخواستم یه سوتی از حاجی بگیرم و خرابش کنم. حاجی هم OK داد به اینکه من سطلو هم بزنم. . مثل احمقها مشغول همزدن آب توی سطل شدم. حاجی هم داشت با زبون عجیب و غریب ورد میخوند و به جن هاش دستور میداد(!) که ناگهان آب سنگین شد! و صدای خرت و خرت داخل سطل نشون از این داشت که قطعه فلزی در آب قرار داره! (والا بخدا تمام فرایند ریختن یک مشت خاک و اضافه کردن آب رو خودم شخصاً انجام داده بودم) . گفت برش دار! با ترس و لرز دستمو کردم تو آب و دو تا میخ زنگ زده و پوسیده درآوردم (جل الخالق این دیگه چیه؟) به دستور حاجی همزدن رو ادامه دادم. دوباره آب سنگین شد و یه چیز دیگه! . دردسرتون ندم. پنج شش تا میخ و یه تکه مفتول آهنی, ...ادامه مطلب
یک هفته از شروع سال جدید گذشت و متاسفانه آمار نزدیک به 150 کشته و حدود 3000 مجروح در تصادفات جاده ای کشورمون، علیرغم اینکه نسبت به سالهای قبل کمتر شده ولی بازهم دردآوره. بدون شک عزیزانی که به رحمت خدا رفتن یا الان در بیمارستان بسترین، در لحظۀ شروع سفر هرگز تصوّر نمیکردن که ممکنه خودشون یکی از پایه های تشکیل دهندۀ این آمار ناراحت کننده باشن و طبیعتاً مثل بنده و شما و دیگران، مرگ رو برای همسایه می دیدن. معتقدم چقدر خوب میشد عزیزانی که تجربۀ رانندگی طولانی تری دارن (از هموبلاگی های عزیز گرفته تا رانندگان قدیمی مخصوصاً پایه یک ها که تجربه هاشون بسیار گرانبهاست) تصمیم بگیرن در راستای ایجاد محتواهای جدید در این زمینه، در وبلاگ و صفحات شخصی شون اقدام کنن البته نه کپی پیست های تکراری که در اینترنت می بینیم و حوصله مون سر میره از خوندنشون. بلکه محتوایی کاملاً کاربردی بدون هیچ اضافات؛ که اگه این مهم رو به عنوان وظیفه ای کوچک برای خود تعریف کنیم، قطعاً اثرات مثبت و مفیدش رو در درازمدت خواهیم دید. .. نگارندۀ این سطور، به عنوان کسی که 22 سال رانندگی مداوم و هزاران کیلومتر رانندگی جاده ای داشته (اکثراً هم رانندگی در جاده های خطرناک کویری) و تاکنون نه به ماشین کسی زده و نه هیچکس تونسته به ماشینش بزنه(!) و از همه مهمتر، تا این لحظه حتی یک بار هم سابقۀ ترمز شدید در کارنامۀ رانندگیش وجود نداشته قص, ...ادامه مطلب
کــلاس چـهــارم ابـتـــدایی بـــودم. حـوالــی ســـالهــای 64 یــا 65 بــود. یـادمــه زنـــگ آخـــر ورزش داشـتـیـــم و بـچـــه ها در دو گـروه، تیـــم تشـکیــــل داده و فوتبــال بـازی کـردن. البتـه زبونـم لال، روم بـه دیـوار از نـوع شـرطـی! خدا از ســر تقصیـراتمـون بـگذره. . خلاصه اینـکه شرطـو باختیـم و هرچی تـو جیبـمون داشتیـم ریختیـم وسـط و بعد از زنـگ تعطیـلی رفتیـم و کلی هله هوله خریدیم و ریختیم تو خیک اون اراذلی که ازشون باخته بودیم. البته اینو نفهمیدم من که هرگز در عمرم فوتبال بازی نکردم، چرا این وسط اومدم و پول دادم! (هنوز هم به نتیجه نرسیدم البته) . وقتی رسیدم خونه و هرچی زنگ زدم جوابی نشنیدم تازه دوزاریم افتاد. یادم اومد که اهل منزل در اون روز، خونه عمه جان تشریف دارن و بنده هم بای, ...ادامه مطلب
بعید میدونم حکایت معروف آفتابه دار مسجد شاه رو کسی نشنیده باشه. داستان آدم بیکاری که در زمان های قدیم، آفتابه های مسجد شاه رو به رنگهای مختلف رنگ آمیزی کرده بود و به هر بنده خدایی که با هدف روشنایی چشم و رهایی از عذاب دنیوی(!) قصد ورود به بیت الخلاء , ...ادامه مطلب
پ.ن) این پست نزدیک به سه هزار و پانصد کلمه بوده و اطمینان کامل میدم که با نخوندنش هیچ چیز از دست نخواهید داد (مثل بقیه پست های این وبلاگ) . به احترام بیش از دوسال و چند ماه که از ترک کامل و بدون بازگشت اینجانب از شبکه های اجتماعی گذشته احساس میکنم می,اجتماعی ...ادامه مطلب
در بعضی از نوشته هام به رفتارهایی اشاره کردم که به نظر میرسه در وجود ما ایرانیان نهادینه شده و نقطه مشترکشون هم نداشتن اون پارامترها همراه با توهّم داشتنشونه! به عبارت دیگه چیزهایی که در واقعیت نداریم رو فکر میکنیم که داریم (و بلکه خیییییلی هم داریم!,خودباهوش,دگرگوسفندپنداری,ایرانیزه ...ادامه مطلب
یکی از زیباترین صحنه های زندگی که احتمالاً هر 13 سال یکبار اتفاق خواهد افتاد اینه که از ساعت 9 شب بشینی تا نزدیک 1 و طولانی ترین پست تاریخ وبلاگت رو بنویسی و بعد از غلط گیریهای املایی و انشایی و مرتب کردن پاراگراف ها ناگهان کافه بهم بریزه و همه ش بپ, ...ادامه مطلب