اندر چالش های سفر به سرزمین لبخندها (2)

ساخت وبلاگ

چالش سوم

« حاجی حسینی سلام! »

یکی از دوستان که از دست اندرکاران حوزه گردشگری و مالک هتل و همچنین عاشق سفر به کشورهای مختلفه اعتقاد جالبی داره. میگه اگه وارد هر کشوری شدی و از رستوران های ایرانی و مک دونالد و کی اف سی آویزون نشدی و تونستی غذاهای اونجا رو تست کنی هنر کردی.

راستش این حرف خیلی به دلم نشست. تصمیم گرفتم در این سفر، به هر قیمتی که شده از غذاهای تایلندی تست کنم. حالا درسته که غذاهاشون به ذائقه ما جور درنمیاد (مخصوصاً خودم که بسیار بدغذا هستم) ولی بهرحال با یکبار تست کردن غذاهاشون نمی میریم که!

این تصمیم رو با تنی چند از همسفران عزیز مطرح کردم که اونها هم یکصدا و جان بر کف، پایه بودن خودشون رو اعلام فرمودن.

تا حدی که قرار شد بی خیال رستوران ایرانی بشیم و تمام وعده های غذایی مون (بجز صبحانه که در هتل بودیم) در کنار خیابون و گاری های طبخ غذاهای محلی و انواع کباب های تایلندی باشه و تا حدی جوگیر شده بودیم که قرار گذاشتیم سوسول بازی رو کنار گذاشته و حتماً هم برای یک بار که شده سوسک و ملخ و هزارپا و عقرب کباب شده اونجا رو یه تست کوچیک بزنیم و عکس بگیریم و کلی کلاس بذاریم که آره ما تونستیم! (نمی دونم کی قراره ما بزرگ بشیم!)

البته این رو هم اضافه کنم که تا اون موقع فقط عکس هایی از گاری های طبخ غذا تو اینترنت دیده بودم و هیچ آشنایی ملموسی با این موضوع نداشتم.

ورود ما به بانکوک آخر شب بود و همگی خسته بودیم. رفتم اتاق یکی از دوستان که همیشه در سفرها، قُرمه گوسفندیشو با خودش میاره (همین قُرمه در ارمنستان به داد ما رسید) و شب رو سپری کردیم. قرار شد از فردا شروع کنیم به انجام این فریضۀ معنوی.

صبح در معیت هم اتاقی عزیز (که ایشون هم داستان مفصلی دارن و در آینده خواهم گفت) رفتیم رستوران هتل برای صرف صبحانه. انواع ظرف های غذا و میوه های رنگارنگ استوایی و شیرینی ها و نان های مختلف خودنمایی میکردن. چون قرارمون این بود که غذاهایی متفاوت از حالت عادی بخوریم لذا رفتیم سراغ بخش غذای گرم.

در هر ظرف رو که باز کردیم، از بوی مطبوع(!) متصاعد شده ترجیح دادیم که محترمانه در ظرف رو بذاریم و بریم سراغ اون یکی! دردسرتون ندم. آخرش من موندم و دو تکه شیرینی و یک چای تلخ! البته انواع میوه های استوایی هم بود ولی سر صبح میلم به خوردن میوه نکشید.

ناگهان هم اتاقی عزیز، گوشه رستوران رو نشون داد که جناب آقای سرآشپز، پشت فر مشغول طبخ غذا بود. از گارسون پرسید اونجا چی دارن؟ گفت تخم مرغ نیمرو و گوشت سرخ شده و از این چیزا. سفارش گوشت سرخ شده داد و همینکه بشقاب رو جلومون گذاشتن، دنیا تیره و تار شد!

آنچنان بوی تهوع آوری از بشقاب میومد که گفتنش برام مقدور نیست. خیلی سعی کردم بالا نیارم. سریع بلند شدم و رفتم تو اتاق و برای رفع حالت تهوع یه قوطی کوکاکولا خوردم که تنها درمان سریع این حالت در منه (آمار مصرف کوکاکولای اینجانب در این سفر به بالای 50 قوطی رسید)

هر کاری کردم این بو از مشامم خارج نشد و متاسفانه از اون موقع بود که معضلات من شروع شد. از در و دیوار شهر و دکه های طبخ غذا و میوه های اونجا این بو رو احساس می کردم.

حتی یه بار که داشتم تو فروشگاه لباس پرو میکردم این بو از لباس به دماغم خورد! بعدها یکی از دوستان گفت که این بو به بوی تایلند معروفه! گویا نوعی سس ماهی که پایه چاشنی های طبخ غذاهای تایلندیه. بهرحال هرچی که بود آزاردهنده ترین بویی بود که در تمام زندگیم به یاد دارم.

راستی اون خوراک گوشت سرخ شده هم گوشت خوک بود که در چربی خودش سرخ کرده بودن. حتی الان که بهش فکر میکنم حالم خراب میشه


یک شب هم که در کشتی کروز بودیم و کلی غذاهای مختلف و چشم نواز اونجا بود و آخرش تنها چیزی که تونستم بخورم فقط موز بود!

یک روز ناهار هم در تور باغ وحش بانکوک بودیم که اونجا هم همین داستان تکرار شد و فقط موز خوردم.

اونقدر تو بانکوک موز خوردم که همذات پنداری عجیبی با میمونها کردم!

راستی اسم باغ وحش اومد. بذارین یه گریز سریعی هم اونجا بزنم و چند تا عکس بذارم

همه باغ وحش بانکوک یک طرف، اون زرافه های نازنینشون هم یک طرف.

با کلی خاطرات خوب از اونجا برگشتم.

محل ایستادن ما چند متر بالاتر از زمین بود که به موازات سرشون قرار میگرفتیم و با پرداخت 100 بات می تونستیم یک سبد موز بخریم و با سیخ به زرافه ها غذا بدیم.

اونقدر برام جالب بود که همکاران گرامی بنده رو با کتک از اونجا خارج کردن. 

یکی از زرافه ها هم خیلی مهربون بود.

اگه براش بوس بوس میفرستادی، لبش رو میاورد جلو!

برگردیم سر داستان اصلی. داشتم عرض میکردم که اون بوی غذایی که بنده رو به غلط کردن انداخت و در تمام دوران اقامت، از مشامم خارج نشد، باعث گردید که هر زمان از جلوی گاری های طبخ غذا رد میشدم راهمو کج میکردم و از اون طرف خیابون میرفتم.

اقامت ما در بانکوک به پایان رسید و با اتوبوس عازم پاتایا شدیم.

بین راه با بقیه دوستان مشغول صحبت بودیم و احتمالاً بر اثر عوامل محیطی، دوباره خامی و جوونیمون گل کرد و گفتیم که باید به هر قیمت که شده تو پاتایا غذای تایلندی تست کنیم! (پینوکیو آدم شد و ما نشدیم)

روز اول رفتیم به یک رستوران ایرانی که مالک اون آقای بسیار محترمی به نام حاج آقا حسینی بود.

قطعاً کیفیت غذاهای خودمون رو نداشت ولی تو اون بیابون بهرحال به خوبی تونست ایفا کننده نقش لنگه کفش معروف باشه

به حاجی حسینی گفتیم که قصد داریم از امروز بریم غذای تایلندی تست کنیم و اون پیرمرد هم می خندید! مشخص بود که با این پدیده خیلی برخورد داشته.

روز دوم دوباره به غلط کردن افتادیم و رفتیم سراغ حاجی حسینی

و این داستان تا روز آخر ادامه داشت و هر روز ظهر با دستهایی درازتر از پا و گوشهایی آویزون وارد رستوران می شدیم و یکصدا می گفتیم:

حاجی حسینی سلام!

ادامه دارد

عیدی حاج خانوم...
ما را در سایت عیدی حاج خانوم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : msjy13g بازدید : 177 تاريخ : سه شنبه 9 خرداد 1396 ساعت: 0:41