اندر چالش های سفر به سرزمین لبخندها (1)

ساخت وبلاگ

چالش اول

« اجتماعات مردم شهر برای انتخابات »

علیرغم اینکه پروازمون از مشهد ساعت 5 صبح بود اما به دلیل شلوغی شهر و ازدحام مردم برای تبلیغات انتخاباتی، به همه همسفران اعلام کردم که ساعت 1 در فرودگاه باشن (که اومدنشون تا سه و نیم صبح طول کشید) قرار شد برادرم منو به فرودگاه ببره که ایشون هم خواست سر به سرم بذاره و ساز مخالف کوک کرد و با اینکه می دونست چقدر از شلوغی و ازدحام گریزون هستم، عمداً مسیرش رو از داخل شهر انداخت تا رسیدنمون به فرودگاه بیشتر از یکساعت طول بکشه. البته برای بنده هم تفاوت چندانی نداشت چون وقت زیاد داشتیم.

عجب صحنه های بدیعی دیدیم (که قطعاً شما هم دیدین)

مخصوصاً جایی که سرنشینان یک بی ام دبلیو 740 تا کمر از ماشین گرونقیمتشون اومده بودن بیرون و پوستر آقای رئیسی با شعار سید محرومان رو به خلق الله نشون می دادن!

یه جا ازدحام اونقدر زیاد بود که مجبور به توقف شدیم که ناگهان دیدیم یه عکس چسبوندن به شیشه عقب ماشین. و به این ترتیب ما بر اساس این عکس زورکی شدیم طرفدار آقای روحانی!

و در ازدحام بعدی، عزیزان مستقر در خیابون (که گویا از جناح مخالف بودن) اون عکس رو کندن و یکی دیگه چسبوندن و ما بر اساس همون قانون زورکی رسماً شدیم طرفدار آقای رئیسی!

و این بازی تا نزدیک فرودگاه ادامه داشت.

جالب ترین صحنه هم آقای دوچرخه سواری بود که در تنهایی رکاب میزد و عکس آقای میرسلیم رو حمل میکرد.

و دردناک ترین صحنه هم جایی بود که مجبور به توقف شدیم و چند نفر با وضعیت معلوم الحال و نیم متر ریش، عکس آقای رئیسی رو تو دستشون داشتن و ماشینی که اونهم عکس این بزرگوار رو الصاق کرده و از طرفداران آقای رئیسی بود با صدای بلند با هم مشغول مذاکره و خدا قوت شدن به این شرح:

ماشینه: بوق بوق. فقط رئیسی

آقای ریشو: ایول داری داداش. فقط رئیسی. چون دزد نیست! چون ترسو نیست!! چون بی شرف نیست!!! چون مادرش (بووووووووووووووووق) نیست!!!! و ...

واقعاً خوشحال بودم که تا دقایقی بعد از این جو و محیط خارج میشم. یاد انتخابات 76 افتادم که در یکی از روستاها ماموریت داشتم و صحنه ای رو دیدم که هیچوقت از یادم نمیره. بانوی سالخورده ای که به زور راه میرفت و با گریه از اهالی روستا می خواست به خاتمی رای ندن چون اگه بیاد همه زنها رو کشف حجاب و بی ناموس میکنه!!

اگه بشه این دیدگاه ابلهانه رو از اون پیرزن روستایی پذیرفت اما این دلایل تخصصی و فوق تخصصی مبنی بر اصلح بودن آقای رئیسی بر جناب روحانی رو از این آقایون فرهیخته؟! چه عرض کنم. بگذریم

چالش دوم

پرواز با ایرلاین عمّان

تا قبل از این، برای پروازهای برون مرزی از ایرلاین ماهان خودمون استفاده کرده بودم و بر اساس بزرگنمایی ایرانیزه (که نیازی به توضیح نداره) تصور میکردم که الان توی یک خط هوایی خارجی و معروف (مثل الطیران العمانی) حوری های بهشتی به انتظارمون نشستن! و با بهترین غذاها و امکانات اسلامی و غیر اسلامی(!) پذیرایی میشیم.

اما وقتی وارد بوئینگ 737 شدیم وضعیت برخلاف انتظار بود. اجازه بدین در این مورد چیزی نگم و فقط گریزی بزنم به بیانات گهربار یکی از هموطنان غیورمون که با صدای نخراشیده از چند ردیف عقب تر چنین فرمود:

« ای بابا. معلوم نیست این مهموندارا رو از کدوم باغ وحش استخدام کردن»!

خداروشکر که پرسنل پرواز عمان فارسی بلد نبودن وگرنه بیش از پیش به فرهنگ غنی ایرانی بودنمون افتخار میکردیم!

ساعت 5 صبح 27 اردیبهشت ماه به مقصد مسقط (پایتخت سلطان نشین عمان) پرواز کردیم. صبحانۀ بی مزه (یا بهتر بگم بد مزه) هواپیما وضعیتی داشت که سلول های خاکستری مغز از تشخیص ترکیباتش عاجز بود.

البته ناگفته نماند که درخواست یکی دیگه از هموطنان غیورمون که ساعت 6 صبح از مهموندار درخواست ودکای روسی میکرد دوباره باعث سرافکندگی مون شد!

در طول پرواز به این فکر میکردم که واقعاً این ایرلاین چه چیزی بهتر از ماهان خودمون داره؟ حداقل هم مهمونداراش علیرغم محجبه بودن (البته به چشم خواهری) زیباتر هستن و هم غذاهاش قابل خوردنه و از همه مهمتر اینکه زبون هم رو می فهمیم!

اما در فرودگاه مسقط و بعد از گذروندن تشریفات، وقتی سوار هواپیمای اصلی شدیم ورق برگشت و قضیه کاملا متفاوت شد.

بوئینگ 787 بسیار تمیز با پروازی عالی که باعث شد ماهان بکلی از یادمون بره.

در تمام طول پرواز مانیتورم رو روی قسمت کاکپیت خلبان تنظیم کردم و از درجه و ارتفاع تا سرعت پرواز رو لحظه ای چک میکردم! 

اونقدر هم جو زده بودم که یه بار خوابم برد و بعد از 2 ساعت که از خواب پریدم سریع رفتم سراغ ارتفاع و سرعت و اینا !

بچه ها صداشون دراومده بود که باباجان بی خیال. خلبان کارشو بلده.

منم میگفتم نع! من باید به کارشون نظارت کنم!

جدیداً به این موضوع فکر میکنم چرا اون زمانی که مهندسی پرواز قبول شدم اصلاً نرفتم واسه مصاحبه و دلیلم هم در اون زمان این بود که علاقه ای به پرواز ندارم! و گویا اشتباه میکردم.

البته ناگفته نماند که به به و چه چه کردن همسفران عزیز از این هواپیما میرفت که کار دستمون بده! صدای گوشخراش مداوم که خبر از باز نشدن چرخ ها می داد و چند دوری که اضافه بر فراز بانکوک زدیم احتمالاً نشان از سق سیاه بعضی ها (و شاید هم خودم) داشت.

آقای مدیرعامل کاملاً مشخص بود که ترسیده. بهش گفتم نترس. مهمونای ما اگه برای صرف فعل مقدس چریدن به تایلند میرن اما بنده و شما در حال ماموریت و انجام وظیفه هستیم و اگه اتفاقی بیفته شهید محسوب میشیم! از طرز نگاهش فهمیدم که اگه بخوام این بحث رو ادامه بدم مجبورم با پای پیاده و شنا از بانکوک برگردم خونه! بنابراین چون شنا بلد نیستم بی خیال ادامه بحث شدم.

وارد فرودگاه (نمیدونم اسمش چی چی بود) بانکوک شدیم. عظمت فرودگاه و ورود هزاران مسافر و پروازهایی که مثل مگس پشت سر هم می نشست و بلند می شد، حکایت آشنا و دردناک عدم استفاده از ظرفیت های عظیم گردشگری کشورمون برام تداعی شد. مثلاً اینکه وسعت خاک کشوری مثل سنگاپور با این حجم عظیم درآمد حاصل از گردشگری، به اندازه نصف جزیره قشم ماست و چه زمانی قراره از این پتانسیل عظیم کشورمون استفاده بشه خدا میدونه.

ادامه دارد

عیدی حاج خانوم...
ما را در سایت عیدی حاج خانوم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : msjy13g بازدید : 165 تاريخ : سه شنبه 9 خرداد 1396 ساعت: 0:41