اندر چالش های سفر به سرزمین لبخندها (3)

ساخت وبلاگ

چالش چهارم

« دود و  کُنده »

زمان جمع آوری گذرنامه ها و مدارک، یکی از همسفرها در دقیقه 90 اعلام فرمود که به این سفر نمیاد و به جای خودش، باباشو میفرسته! بهش گفتم آخه مرد حسابی. پیرمرد 75 ساله رو می فرستی سفر تایلند که چی بشه؟! 

گفت بذار حاجی(یعنی باباش) آخر عمری یه حالی بکنه! (خراب این منطقش شدم)

گفتم چرا فکر میکنی که مثلا من و تو از بابات بیشتر عمر میکنیم که میگی آخر عمری؟

خلاصه هر حرکتی زدم فایده ای نداشت. بهرحال ایشون یک سهمیه سفر داشت و ما هم نمی تونستیم جواب رد بهش بدیم.

مدارک باباجونش رو به ما داد و حاجی رسماً شد مهمون ویژه ما. مهمونی عزیز از یکی از روستاهای مرزی شرق کشورمون.

***************************

یک هفته مونده به سفر

ساعت 12 شب صدای زنگ موبایل با شماره ناشناس:

اونطرف خط: الووووووووو (با صدایی شبیه نعره کرگدن)

من: بعلههههههه

اون: آقای یگانه. کی حرکت موکونِم؟ (بابای طرف بود)

شش روز مونده به سفر

اون: الووووووووووووو

من: بلههههههههههه

...

پنج روز مونده به سفر

...

و این قصه تا زمان حرکت ادامه داشت. دلیل عجله زیاد حاجی برای این سفر معنوی رو نمی فهمیدم! (که البته بعدها فهمیدم) دیگه داشتم فکر میکردم که این سیمکارت رو بندازم تو چاه دستشویی و یکی دیگه بگیرم که خوشبختانه زمان سفر فرا رسید و البته زهی خیال باطل که فکر میکردم مشکلات حل شد.

البته بنده خدا پیرمرد مهربونی بود. اما متاسفانه به نظر میرسید که قدرت تشخیص تفاوت زمان و مکان رو نداره! توی پرواز مدتی کنارش نشستم و حرف زدیم لهجه غلیظی داشت که چیز زیادی متوجه نمیشدم ولی فهمیدم یکی از نوه هاشو خیلی دوست داره و مدام از نوه ش حرف میزد (که این موضوع در زمان خوبی به دردم خورد)

اولین هنرمندی حاجی موقع پرواز رفت بود که شنیدم گویا دستی به مهموندار رسونده بود که با هوشیاری شخص مهموندار ختم بخیر شد.

توی بانکوک چند صحنه آبروریزی خرابی کرد و خدا خیر بده هم اتاقیشو که جلوشو گرفت.

ورود ما به پاتایا از همه وحشتناک تر بود. رسیدیم هتل و به مهمونا گفتم بشینین تو لابی تا با همراهی پرسنل پذیرش هتل، اتاق ها رو مشخص کنم که هم اتاقی بدبخت حاجی اومد و گفت:

ــ یگانه بپر خودتو برسون که حاجی پریده تو استخر هتل و داره با چند تا خانوم شنا میکنه!!!!

چهارنعل رفتم به سمت استخر. دیدم واویلا...

حاجی با شورت مامان دوز وسط چندتا خانوم اروپایی (که دوتاشون هم به همراه همسر یا دوست پسرشون داشتن شنا میکردن) داره دست و پا میزنه و متاسفانه اصلا هم رعایت حریم فاصله رو نمیکرد (این فاصله و حریم برای اونطرفی ها خیلی مهمه)

حتی یکی از اون زوج ها رفته بودن گوشه استخر و با تعجب به حاجی نگاه میکردن که این موجود از کجا پیدا شده!

من از لبه استخر:

ــ حاجی جون مادرت... حاجی تو رو خدا... حاجی مرگ من بیا .... (ولی فایده نداشت)

خوشبختانه یاد نوه ش افتادم

ــ حاجی (...) رو کفن کنی بیا بیرون (این یکی اثر خوبی داشت)

با بدبختی آوردیمش بالا. بهش گفتم:

ــ مرد حسابی. ما هنوز تو این هتل پذیرش نشدیم زرتی اومدی تو استخر؟ اونم با این وضعیت؟

ــ بابام جان. هوا گرم بود گُفتُم یه خورده غوطه بخوروم (غوطه خوردن همون شنا کردن خودمونه البته در مقیاس کوچکتر)

خدا رحم کرد که به موقع رسیدیم و کار به شکایت شنا کننده های دیگه نکشید که واقعاً نمی دونستم چه خاکی به سرم بریزم.

هر شب حاجی گم می شد و خبرش رو از خیابون واکینگ استریت داشتیم! (بدنام ترین خیابون پاتایا)

هر روز صبح حاجی گم میشد و خبرش رو از مرکز هانی ماساژ پاتایا داشتم! (بدنام ترین مرکز ماساژ پاتایا)

نمیدونم این همه توان و قدرت رو از کجا میاورد پیرمرد. البته بخیل نیستم. خدا توان بیشتری بهش بده! ولی فکر میکنم اونی که برای اولین بار ضرب المثل معروف "دود از کنده بلند میشه" رو ساخت یه چیزی فهمیده بود.

هنوزم دلم برای هم اتاقیش که مردی محترم و نماینده سامسونگ یکی از شهرهای اطرافه می سوزه که به پای این پیرمرد سوخت و ساخت و مراقبش بود (فکر کنم باید یک سفر مجانی براش ترتیب بدیم تا تمدد اعصاب کنه)

در نهایت، همه اینها یک طرف و عاشق شدن روزای آخر حاجی هم یک طرف!

پیرمرد، رفته یه موجود درب و داغون (که آخرش هم نفهمیدیم زن بود یا مرد!) از تو خیابون واکینگ استریت پیدا کرده بود و میخواست بیاره ایران و داستان آب توبه و عقد و زنده کردن دوران فردین و ملک مطیعی و اینا !

خدایا می دونه که چی کشیدیم تا بی خیال عشقش شد. وقتی هم که از اون نیمه گمشده جداش کردیم رفت تو لک و دیگه تا زمان رسیدن به مشهد شیطنت نکرد!

امروز زنگ زدم به پسرش و حال باباشو پرسیدم.

گفت: حاجی از وقتی اومده یه خورده مریض احواله. همش خوابیده!

بهش نگفتم بابات عاشق شده بود. گفتم تغییر آب و هوا بوده و ایشالا بهتر میشه  :-)

ولی یک علامت سوال مهم برام باقی مونده. اینکه حاجی قصۀ ما که فارسی رو به زور حرف میزد، چطور تونسته بود با اون موجود به توافق برسه و با چه زبونی با هم حرف زده بودن؟!

احتمالا در آینده نزدیک باید یک سفر به روستای حاجی برم و ازش بپرسم.

چالش پنجم

«یک تجربه جدید»

البته به نظر میرسه که این تجربه رو نمیشه به عنوان یک چالش در نظر گرفت ولی بهرحال چون مطالب سفرنامه رو با این عنوان نوشتم این یکی رو هم زیر سبیلی در میکنیم.

دو شب مونده به پایان سفر به همه مهمونا اعلام کردیم که ساعت 11 شب هتل باشن (که این درخواست در شهری مثل پاتایا از صدتا فحش هم براشون بدتر بود!)

قرار بود که برنامه های سه ماهه دوم امسال رو در خدمتشون باشیم و قصد داشتیم که از هتل بخوایم سالن اجتماعات رو در اختیارمون بذاره.

ولی ناگهان فکری به سرم زد و از مدیرعامل خواستم که به همه اعلام کنه مایو هاشون رو بپوشن و بیان استخر!

بعد از سالها تجربه برگزاری سمینارهای مختلف با کت شلوار، این بار اولین تجربه سخنرانی با مایو رو در تجربه کاریم ثبت کردم.

فکر میکنم همین یک مورد تجربه رو کم داشتیم که بحمدلله حاصل شد!

تصور کنین مایو پوشیدین و رفتین تو استخر و برای یک سری افراد لُخت، از وضعیت بازار و حمایت از تولید و برندهای ایرانی حرف میزنین.

خنده داره نه؟ ولی تجربه خوبی بود.

البته امیدارم انتظار نداشته باشین که عکس های جلسه رو اینجا بذارم!

تصویر بالا استخر مورد نظر رو در روز نشون میده که اون تکه سانسور رو اجباراً انجام دادم. بهرحال صحنه جالبی نبود و به تنهایی توان فیلتر کردن این وبلاگ رو داشت!

تصویر دوم هم بعد از پایان جلسه گرفته شد که لباس پوشیدم و البته اون سانسور هم به دلیل پوشیدن شلوارکه! (خراب این شرم و حیای خودم شدم)

یادآوری میکنم که این، همون استخریه که قضیۀ حاجی اول داستان در اون اتفاق افتاد.

بازهم ادامه دارد

عیدی حاج خانوم...
ما را در سایت عیدی حاج خانوم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : msjy13g بازدید : 173 تاريخ : سه شنبه 16 خرداد 1396 ساعت: 14:32