اندر چالش های سفر به سرزمین لبخندها (4)

ساخت وبلاگ

مقدمتاً باید عرض کنم به علت کسالت چند روز اخیر و تعویق در نوشتن چالش های این سفر و اینکه می خواستم زودتر قالش کنده بشه این پست آخری رو خیلی سریع و بدون ویرایش نوشتم و امیدوارم که پیشاپیش پوزش حقیر رو پذیرا باشین.

چالش ششم

«هم اتاقی عزیز»

قبل از برنامه ریزی مقدمات سفر، از تمام عزیزانی که سهمیه داشتن، خواستم بر اساس بدنامی(!) کشور تایلند، تعارف رو کنار گذاشته و اگه به هردلیلی (مخصوصاً ترس از اهل منزل!) دوست ندارن جمع رو همراهی کنن، معادل ریالی هزینه سفر به حسابشون واریز بشه.

فکر میکردم نهایتاً 10 نفر انصراف خودشون رو اعلام کنن اما زمانی که دیدم تعداد 45 نفر به 17 نفر تنزل پیدا کرد ضمن اینکه آمار خوبی از zz های همکار با سازمان به دستمون اومد، بیش از پیش خراب قدرت و ابهت بانوان هموطن شدم! (آیکون لُنگ انداختن در برابر جامعه نسوان)

حالا بماند اینکه بعد از سفر، گندش دراومد که دو نفر از عزیزان به اهل منزل اعلام فرموده بودن که عازم مالزی هستن و همچنین خراب اون شیرمردی شدم که قبل از حرکت، به در و همسایه و فامیل و آشنا جار زده بود که عازم کربلاست!

در قسمت قبل عرض کردم که یکی از عزیزان پدر هنرمندش رو با ما همراه کرد تا افتخار همنشینی و تلمّذ در محضر این پیر فرزانه رو داشته باشیم.

عزیز دیگه ای هم اعلام فرمود که نمیاد و به جای خودش، پسرش رو میفرسته و البته مشکل از جایی شروع شد که تلفنی به حقیر تاکید کرد که آرش (یعنی آقازاده شون) فقط باید با اینجانب هم اتاق باشه و بر این اساس که این بزرگوار از قدرترین مشتریان شرکت می باشند، بالاجبار چیدمان اتاقها بهم خورد و بنده به جای همجواری با جناب مدیرعامل، با آرش خان عزیزمون هم اتاق شدم.

از خود فرودگاه، آرش به موبایلش چسبیده بود و لاو می ترکوند تا زمانی که سوار هواپیما شدیم و کنار هم نشستیم و تا زمان شروع پرواز (و خاموش کردن موبایلها) بالاجبار از بیانات گهربار این دو کبوتر عاشق کسب فیض کردم. آرش با اینکه تنها مجرد این سفر بود اما دوست دختری داشت که والدۀ گرانقدر فولاد زره در برابرش کم میاورد! تا حدی که خود من از شنیدن صدای دوست دخترش پای تلفن، ماستامو کیسه کردم!

مکالمات تکراری آرش در هتل:

ــ عزیزم. الان صبحانه خوردیم و برگشتیم بالا. بوس بوس!

ــ عزیزم. تا 10 دقیقه دیگه عازم باغ وحش هستیم. بوس بوس!

ــ عزیزم. الان دارم با آقای یگانه میرم خرید. بوس بوس!

و ...

فکر نمیکنم پرسنل و دست اندرکاران هیچکدوم از سازمان ج.ا.س.و.س.ی یا ضد ج.اس.و.س.ی دنیا اینطوری به مافوقشون دقیقه به دقیقه گزارش بدن.

البته این مکالمات تا حدی قابل تحمل بود و وقتی هم که شروع میکردن به صحبت، ادب حکم میکرد که اتاق رو ترک کنم تا زمانی که آرش اصرار کرد اگه ممکنه بمونین و بیرون نرین!

گفتم: چرا؟ گفت: دوستم یه خورده مشکوکه!

گفتم: به چی مشکوکه؟

گفت: میگه باید مطمئن بشم که خانومی همراهتون نیست!!!!!

خیلی بهم برخورد. اما بهرحال وظیفه میزبانی و حرمت مهمون باعث میشد که اعتراضی نکنم. البته کلی باهاش حرف زدم (شاید درمجموع بالای 10 ساعت) که درست نیست از الان اینقدر خودتو پایین آوردی و حرمت حریم خصوصی خودتو حفظ نمیکنی. اما حکایت همیشگی یاسین و جانور درازگوش بینمون حکمفرما بود.

حتی اونقدر تابلو کرد که اکثر مهمونا هم جریان این فلاکت و ذلالت رو فهمیدن و هرکدوم به نوبۀ خودش آرش رو تنها گیر میاورد و می خواست درس زندگی بهش بده که بازهم فایده ای نداشت.

دیگه برام عادی شده بود و پذیرفته بودم که در راستای اثبات این مهم که هیچ موجود مونثی در اتاق نیست، بنده باید یکی از ارکان ثابت مکالمات تصویری آرش با این فرشته نازل شده از آسمون باشم تا اینکه:

رفتم دوش گرفتم و با این تصور که فقط آرش تو اتاقه، با یک حوله(هوله) استخری دور کمر از حموم اومدم بیرون که ناگهان:

ــ عزیزم. الان آقای یگانه هم از حموم اومد بیرون تا حاضر بشیم بریم برنامه کشتی ...!

با دیدن زاویه تصویر خودم در موبایل آرش دقیقاً مثل تام (کارتون تام و جری) که از دیوار رد میشه قالب هیکلش رو دیوار می مونه، به صورت افقی خودمو پرت کردم تو حموم!

پسرۀ احمق!

کله مو آوردم بیرون و کلی لیچار بارش کردم.

دیگه کار به جایی رسیده بود که اگه میخواستم برم WC یا حموم، در رو پشت سرم سه قفله میکردم تا یهو در باز نشه و این مکالمه رو بشنوم:

ــ عزیزم. توی اتاق، فقط من هستم و آقای یگانه که همونطور که می بینی داره ...!

و صد البته وقتی که دوش گرفتنم تموم میشد، ترجح میدادم با کت و شلوار از حموم بیام بیرون!!

زن ذلیل دیده بودیم و شنیده بودیم. ولی دوست دختر ذلیل (اونم به این حد) نه والا

به قول مادربزرگ مرحومم انگار این پسره رو چیزخور کرده بودن!

یکی از مهمونا میگفت خیلی دوست دارم آرش رو یه جایی تنها گیر بیارم و یه فصل کتکش بزنم. آخه مرد هم اینقدر ذلیل و بدبخت؟!!

مدتهاست که عکس گرفتن رو به کلی کنار گذاشتم مثلا در تمام مدت سفر ارمنستان فقط یک عکس با گوشیم از یک درخت گرفتم و در سفر تایلند هم دو تا عکس از یک حیوون تو باغ وحش. ترجیح میدم این وظیفه خطیر رو برعهده همراهان بذارم و هنوز هم سیل عکس هاست که درحال سرایز شدن به تلگرام حقیره.

دیروز آرش چندتا عکس دیگه برام فرستاد که کلی هنگیدم. توی خواب از من عکس گرفته بود. اونم با زیرپوش رکابی! و درحالیکه روی تخت خودش دراز کشیده جوری سلفی گرفته بود که هردومون تو عکس بیفتیم تا برای نیمه گمشده ارسال کنه و زیرش بنویسه:

عزیزم. همونطور که می بینی فقط من و آقای یگانه تو اتاق هستیم که اونم کپه مرگشو گذاشته و خوابیده!

حساب کنین برای امثال بنده که هرگز به یاد ندارم جلوی مادر خودم بدون پیراهن حاضر شده باشم و حتی مقاومتم در برابر پوشیدن شلوارک در تایلند تا روز چهارم طول کشید (توی خونه خودم هم خجالت می کشم شلوارک بپوشم) عکسهای با این وضعیت که برای دختر مردم ارسال شده چقدر می تونه سنگین باشه.

شدیداً احساس مورد سوء استفاده قرار گرفتن بهم دست داده.

البته با توجه به مکالماتی که بعداً با پدر آرش داشتم، متوجه شدم که این معضل رو کل خونواده دارن و هدف پدر هم از فرستادن آرش این بوده که شاید اون دختره از سرش بره بیرون! دلم برای پدر آرش سوخت. پدری که باید تمام اموال و دارایی خودشو (فقط یک دربند مغازه ایشون در مشهد 7 میلیارد قیمت داره) بذاره برای تک پسری که ... بگذریم

(قابل توجه خانمهای محترم: لطفاً تو کامنتاتون آدرس و تلفن آرش رو نخواین که نمیدم!)

بهرحال هرچی بود گذشت. این رو هم اضافه کنم که آرش پسر بسیار مودب و مهربونی بود. اونقدر مودب که تا روز آخر سفر، علیرغم اینکه بارها ازش خواستم من رو به اسم صدا کنه ولی همیشه به فامیل صدا میکرد و از فعل جمع استفاده می کرد.

*************************************************

به نظر میرسه نوشتن این چالش ها داره مشابه سریالهای شبکه جم میشه و بیشتر از این نباید کششون بدم.

گم شدن گوشی موبایلم در بانکوک (توی تاکسی جا گذاشتم) و دو روز بدون گوشی سر کردن و برگشت گوشی در نهایت ناباوری توسط راننده تاکسی و اینکه هیچ پولی رو اضافه بر کرایه آوردن گوشی قبول نمی کرد در مقایسه با اینکه لیدر هموطن و فارسی زبون برای پیدا کردن گوشی حقیر، طلب 2000 بات رو کرده بود یکی دیگه از سندهای افتخار ایرانی بودنمون رو بهم آشکار کرد.

آخرین روزمون در پاتایا هم رفتیم جزیره مرجانی که جای بسیار عالی و زیبایی بود. دوستان رفتن شنا و من موندم کنار وسایل (چندان علاقه ای به شنا ندارم اونم تو دریا) روی یکی از این صندلی های ساحلی دراز کشیده بودم که بوی حیوون مرده به دماغم خورد. فکر کردم شاید جنازۀ جک جونوری چیزی اون دورووراست . حتی زیر صندلی ها رو نگاه کردم که چیزی نبود. بو شدیدتر شد. دیدم خانم محترمی اونطرف روی نیمکت دیگه ای نشسته و داره غذا می خوره! با اینکه آدم فضولی نیستم ولی جلو رفتم و کمی باهاش حرف زدم. بانویی تایلندی که مثل بقیه هموطنانش بسیار خونگرم و مهربون بود و در حال خوردن خوراک خرچنگ و سبزیجات.

ازش خواستم اگه میشه اون بشقاب رو بده نگاهی بندازم. گرفتم و کمی بو کردم. وووووویییییییییی

حدسم درست بود. بوی مُردار از توی اون بشقاب میومد! از صحنه چندش شدنم خنده ش گرفته بود.

بشقابو بهش دادم و برگشتم دراز کشیدم. باورم نمیشد (و هنوز هم نمیشه) که با چه ولعی اون غذا رو می خورد. موقع خوردن هم زیرچشمی بهم نگاه می کرد و از حالت چندش شدنم می خندید.

عکس اول) نمای شهر پاتایا از پشت بوم هتل

عکس دوم) جزیره مرجانی (از بابت سانسورها عذرخواهم) اونیم که دستمه آب معدنیه بخدا !

ادامه ندارد :)

عیدی حاج خانوم...
ما را در سایت عیدی حاج خانوم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : msjy13g بازدید : 167 تاريخ : پنجشنبه 18 خرداد 1396 ساعت: 0:39