یک عمر دویدیم و ...

ساخت وبلاگ

اگر از بحث باورهای مختلف ادیان و مذاهب گوناگون در مورد کیفیت زمان وقوع مرگ چشم پوشی کنیم و صحبت بزرگان طریقت و عرفا رو هم فاکتور بگیریم، در حالت بسیار ساده شده، معتقدم که در لحظه وقوع مرگ، پرده ها از جلوی چشم کنار رفته و بسیاری از واقعیت ها آشکار میشن و احتمالاً خواهیم دید که تمام یک عمر دوندگی و چهارنعل تاختنهامون، بر روی صفحه تردمیل بوده.

در طول زندگی بی حاصلم با دو گروه افراد مسن مواجه بودم.

1) اکثریتی که همچنان تا پایان عمر، به این دوندگی ادامه دادن.

2) اقلیتی که به باور متفاوتی رسیده و ترجیح دادن که در دنیای واقعی کمی طعم و مزه زندگی کردن رو بچشن.

همه ما افرادی رو دیدیم که با داشتن بهترین امکانات و ثروت، کیفیت زندگیشون با امثال بنده تفاوتی نمیکنه و همچنان در حال دوندگی هستن.

مثلا میلیاردها ثروت داره و هنوز هم ساعت 6 صبح از خونه ش میزنه بیرون و تا دیروقت کار میکنه یا مالک چند کارخونه ست و هنوز هم در جزئی ترین هزینه های آبدارخونه سازمان دخالت میکنه و صدها مثال مشابه که شما بهتر از من میدونین.

دردناک اینجاست که به این روش زندگی افتخار هم میکنه.

و دردناک تر اینکه با 70 سال سن احساس وظیفه میکنه که هر جوونی رو می بینه این افکار و باورهای  پوسیده رو به زور تو حلقش بچپونه!

زمانی (دهه هفتاد) در یک گروه صنعتی مشغول به کار شدم و مدیریت یکی از واحدهای تولیدی برعهده حقیر بود (البته واژه مدیر صرفاً برچسب اینجانب بود وگرنه همیشه اعتقاد دارم که مدیریت یعنی حمالّی بیشتر)

حاج آقا (مالک این دم و دستگاه) از همه زودتر میومد و عصا به دست به شرکتهاش سرکشی میکرد.

روز پرداخت بیمه تامین اجتماعی بود و حسابدارمون باید امضای چک پرداخت بیمه رو از حاج آقا میگرفت و میرفت سازمان تامین اجتماعی و در کنارش هم به یکی دو بانک سرکشی میکرد که براش آژانس گرفته شد تا به کارها برسه. نیم ساعت نشد که حاج آقا به من زنگ زد و نزدیک 2 ساعت همراه با عصبانیت و حرص خوردن، پای تلفن درس زندگی داد که چرا آژانس گرفتین و چرا فلانی رو با اتوبوس نفرستادین! و ...

بنده خدا کاهش هزینه ها رو در این چیزا می دید.

با نهایت پوزش و عذرخواهی از دوستان بابت بی ادبی باید عرض کنم که به نظر میرسه این پدیده جیش کردن به سیستم مدیریت، اپیدمی شایع مالکین (اکثراً مسن) کسب و کارها در کشورمونه.

حاج آقا هرازگاهی میومد کارخونه و حتی با آبدارچیمون جلسه میذاشت و از قیمت چای می پرسید و اینکه چرا چای ارزون تر نخریدین.

البته خداروشکر تلمّذ حقیر در مکتب حاج آقا زمان زیادی نبرد و بعد از مدت کوتاهی از اون دیوونه خونه استعفا داده و فرار کردم و چند سال بعد مثل توپ صدا کرد که مدیران واحدهای دیگه دست در دست یکدیگر داده اند به مهر و کلی از خجالت حاج آقا دراومدن (نزدیک 800 میلیون تومن اختلاس!)

برگردیم سر صحبت اصلی

یکی از دوستان عزیز خونوادگیمون آقای دکتر داروسازیه که خیلی اهل دله و دوست داشتنی. حدود 60 سال سن داره و هرازگاهی که از شهر محل زندگیش رد میشم بهش سر میزنم و انصافاً (و برخلاف اکثر همسن و سالاش) حرفهای عمیق و جالبی میزنه.

مدتی قبل دیدمش. خیلی خسته بود. میگفت صبح و بعدازظهر داره کار میکنه. بهش گفتم دکترجان. تو که دیگه نیاز مالی نداری. دوتا دکتر داروساز جوون بذار اینجا و برو واسه خودت زندگی کن. تفریح کن. کارهایی که یک عمر وقت نداشتی انجام بدی رو انجام بده. دست خانومت رو بگیر و دنیا رو بگرد و ...

جوابی بهم داد که هنوز مثل گوشواره از گوشم آویزونه. گفت:

حکایت من و امثال من، حکایت اون خره که یک عمر ساعت 5 صبح می برنش سر جالیز تا بار ببره. یه روز صاحبش زمین رو میفروشه و بی خیال کار و کشاورزی میشه. به خره هم میگه که از امروز آزادی. برو تو صحرا واسه خودت عشق و حال کن. اما فردا صبح راس ساعت 5 می بینه که خره واستاده سر همون جالیز و منتظره!

عیدی حاج خانوم...
ما را در سایت عیدی حاج خانوم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : msjy13g بازدید : 174 تاريخ : يکشنبه 4 تير 1396 ساعت: 6:25