در ادامه بحث استخدام در سازمانهای بزرگ و چند موضوع بی ربط دیگر

ساخت وبلاگ

بر اساس پرسش و پاسخ ها و رد و بدل شدن کامنتهای فراوان طی این چند روز با تعدادی از دوستان عزیز پیرامون پست مربوط به تجربه همکاری با سازمان های بزرگ احساس کردم بد نیست کمی این موضوع رو تکمیل تر کنم.

ببینید عزیزان. اکثریت قریب به اتفاق ما در زمان تحصیل اهدافی رو برای آینده خودمون ترسیم کردیم. البته در اینجا حتماً باید اشاره ای داشته باشم به نقش بسیار مهم و موثر صدا و سیما که در کنار گند زدن تربیتی والدین عزیزمون به زیبایی تمام در هرچه کوچکتر و حقیر تر کردن مدل ذهنی ما موفق عمل کرد! انبوه سریالها و فیلمهایی که تصویر یک زندگی ایده آل برای یک زوج جوون رو در چند شغل تکراری خلاصه کرد و ... (البته الان رو خبر ندارم. اطلاعاتم نهایتاً از سریالهای دهه 70 و قبل از اونه)

اگر بخوام مثال واضحی بزنم مثل اینه که منِ نوعی پول ندارم که یک موتورسیکلت بخرم و با دوچرخه طی طریق میکنم و ماه ها و چه بسا سالها در آرزوی داشتن موتورسیکلت کیفیت زندگیم تغییر میکنه (حالا یا کار و تلاشم رو بیشتر میکنم یا صرفاً در تخیلاتم بر اساس مثل معروف وصف العیش نصف العیش حالم رو بهتر میکنم) اما زمانی که موتور رو خریدم بعد از مدت کوتاهی می بینم که :

نه! این اونی نیست که دنبالش بودم.

و بعد از اون میفتم دنبال اینکه یک پراید بخرم با این تصور که با داشتن یک پراید به نهایت آمال و آرزوهام رسیدم. اما بعد از رسیدن به پراید بازهم بعد از مدت کوتاهی می بینم که

نه! این اونی نبود که دنبالش بودم

خلاصه کنم:

حتی اگه بوگاتی سوار هم بشیم بعد از مدتی به همین نتیجه میرسیم

حتی اگه برد پیت باشیم و با آنجلینا جولی ازدواج کنیم بعد از مدتی به همین نقطه خواهیم رسید! (هنوز هم نفهمیدم چرا اکثر آقایون فکر میکنن این خانوم خیلی زیباست!)

حتی اگه رییس جمهور بشیم و نهایت قدرت در دستمون باشه بازهم استرس هامون برای گرفتن قدرت بیشتر ، بیش از پیش خواهد بود

و ...

اینجاست که به نقطه ای می رسیم که احتمال میدیم شاید عده قلیلی درست میگفتن که بهتره از همون اول، آمال و آرزوهامون رو با دید وسیع تری ایجاد کنیم (وسیع تر از امکانات دنیوی) و خلاصه همون داستان ها و نصایح همیشگی.

فکر میکنم مثل همیشه زدم به جاده خاکی و اصل موضوع به کلی از دست خارج شد (این مشکل رو همیشه تو سخرانی ها هم دارم و گویا درمان پذیر هم نیست)

برگردیم سر بحث اصلی:

اونی که مثل بنده حقیر پراید سواره احتمالاً تصور میکنه که چقدر خوب بود سوار پورش پانامرا میشد اما پورش سواران زیادی هستن که آرزوی زندگی همون پراید سوار رو دارن.

اونی که در یک شرکت خصوصی بی نام و نشون مشغول کاره احتمالاً با خودش فکر میکنه که چقدر خوب می شد اگه به استخدام یک شرکت عظیم و پرآوازه (مثلاً شرکت کاله) در می اومد اما اونی که مدیر فلان بخش کاله هست دنبال اینه که استعفا بده و برگرده به شرکت خصوصی بی نام و نشون

و این بازی همچنان ادامه داره دوستان. به عبارت دیگه همیشه بوده و هست و ادامه خواهد داشت.

حالا یکی میاد از تجربه دیگران استفاده میکنه (که شواهد امر اینطور نشون میده این خصلت در فرزندان حضرت آدم چندان فراگیر نیست و باید سر خودشون به سنگ بخوره) یکی دیگه هم میاد عمر و جوونی و انرژی خودش رو در شرکتهای بزرگ این مملکت صرف میکنه و به نتیجه دیگه ای میرسه.

تجربه کاری بیست و چند ساله بنده حقیر (با عرض پوزش از تمام دوستان) اینو میگه:

ما ایرانی ها اونقدر بزرگ نیستیم که سازمان های بزرگ رو اداره کنیم!

حالا این تجربه حقیر (هرچند تا این لحظه قاطعانه پای این اعتقاد ایستادم) می تونه از پایه و اساس هم اشتباه باشه. اما اعتقاد امروز بنده هست و قطعاً اگه چند سال قبل، این حرف رو از زبون شخص دیگه ای می شنیدم چندان جدی نمی گرفتم بنابراین این حق رو به تمام مخاطبین عزیز میدم که خلاف بنده فکر کنن.

مدتهاست که یک سازمان عظیم (که عنوان بزرگترین واحد تولیدکننده .... در خاورمیانه رو یدک میکشه و امپراتوری عظیمی هم ایجاد کرده) پاشنه تلفن حقیر رو درآورده برای مصاحبه کاری با پیشنهادی که از دید دیگران ممکنه از اون شانس هایی باشه که در تمام عمر فقط یک بار در خونه آدم رو میزنه و از این خزعبلات و حتی علیرغم اینکه صریحاً پاسخ منفی دادم ولی کار رو به جایی رسونده که اگه تلفن ناشناسی (مخصوصاً از اصفهان) داشته باشم دیگه جواب نمیدم (میدونم بی ادبیه) ولی قطعاً اگه این اتفاق در 15 یا 20 سال قبل میفتاد (اونهم نه برای پستهای مدیریتی بلکه برای یک پست ساده سازمانی) مطمئنم که از همینجا تا اصفهان رو چهارنعل طی طریق میکردم و شبانه پشت در اون سازمان میخوابیدم. بنابراین جمله اصلی پست مورد اشاره در ابتدای نوشته ام رو مجدداً تکرار میکنم:

زین پس با هیچ سازمان بزرگی دست همکاری نخواهم داد.

********************************

مطلب مهم دیگه ای که باید عرض کنم اینه که اگه اشتباه نکنم قبلاً هم در جایی اشاره کردم به این موضوع که یکی از مدیران کاربلد و ارزشمند این کشور (که شاگردی در محضر ایشون از بزرگترین افتخاراتمه) چندی پیش بر اساس اعلام نیاز یک واحد بسیار عظیم تولیدی کشورمون (که همگی ما بدون استثناء از مصرف کنندگان حداقل یک یا چند کالا از دهها قلم کالای تولیدی اون هستیم) رزومه بلند بالایی رو ارسال کرد برای یکی از پست های معاونت مدیرعامل.

زمانی که رزومه قدرتمند ایشون به دست ملیجک مخصوص مدیرعامل رسید بلافاصله اونو پاره کرد(!) و به نفر کناریش گفت:

اگه این بابا بیاد اینجا به دو ماه نمیرسه که منو میندازن بیرون! (و هرگز فکر نمیکرد که این نفر کناری، ممکنه از شاگردان این استاد ما باشه و زرتی این حرفو بذاره کف دستش!)

دوستان عزیز! این واقعیت بسیاری از سازمان های بزرگ ماست. زیاد به کلاس گذاشتن های احمقانه شون نگاه نکنین. سازمان های بزرگ ما پره از بیسوادانی که به سبک دوران کودکی که روپوش سفید می پوشیدیم و دکتر بازی میکردیم (فکر بد نکنین من همیشه نقش دندونپزشک رو داشتم!!) با پوشیدن کت و شلوار و تشکیل جلسات پشت درهای بسته (که اگه از کیفیت محتوای اون جلسه ها مطلع بشین شاخ درمیارین چون در حدیه که مرغ پخته از شنیدنشون قهقهه میزنه!) توهّم ارزشمند بودن عجیبی بهشون دست میده ولی واقعیت طبل های توخالی زیادیه که در طول زندگی کاری خود به کرّات از نزدیک دیدم و لمس کردم.

این اتفاق (یعنی ارسال رزومه) نه تنها برای یک بلکه برای چند سازمان بزرگ بصورت مشابه اتفاق افتاد. بطوریکه چندی پیش خدمت ایشون عرض کردم که شاید بهتر باشه رزومه تون رو کمی تعدیل کنین!!

از یک دیدگاه دیگه به جرات عرض میکنم که بزرگترین سازمان های ما هنوز به این درجه از شعور نرسیدن که برای استخدام پست های کلیدی، باید مدیران میانی و ملیجک ها رو از دور خارج کرد و مصاحبه اصلی توسط شخص اول سازمان انجام بشه (البته می دونم که باید زبونمو گاز بگیرم. کلاسشون بالاتر از این حرفاست)

اونها هنوز هم نفهمیدن که این حرکت احمقانه چه صدمه ای به سیستم جذب منابع انسانی اونها وارد میکنه.

مدیر فروش قدرتمندی که رزومه فرستاده بود برای یکی از شرکتهای بزرگ عرصه لبنیات، مصاحبه اصلیش به جای مدیرعامل، با مدیر منطقه شرق کشور بود! زمانی که به بنده فرمود فردا مصاحبه اول کاری رو با مدیر منطقه دارم صریحاً بهش گفتم:

خاک بر سر این سازمان بزرگ که مدیرعاملش اونقدر شعور نداره که بفهمه مصاحبه اول مدیر فروش نباید با مدیر منطقه اون بخش از کشور باشه و مطمئن باش فردا رد خواهی شد.

و دقیقاً هم همین اتفاق افتاد. چون قدرت اجرایی و سواد بالاتر مدیر فروش مذکور نسبت به مدیر منطقه باعث وحشت (کاملاً طبیعی و به جا) برای اون مدیر منطقه شد چرا که اگه این شخص میومد احتمال زیادی داشت که در مدت کوتاهی جای اونو بگیره.

از این مثال ها زیاده دوستان.

تا زمانی که مدیران میانی با دو دست و دو پا و 32 عدد دندون، میزشون رو چسبیدن و هیچ درک خاصی از تناسب بین مهارتهاشون با پستی که در اختیارشونه رو ندارن، وضعیت همینه.

تجربه حقیر چنین میگه که اگه قرار باشه با هر سازمان جدیدی (که قطعاً سازمان بزرگی نخواهد بود) وارد مصاحبه کاری بشم، بدون هیچ تعارفی عرض میکنم که مصاحبه اصلی باید با نفر اول سازمان و یا حداقل ذینفع اصلی در سرمایه (اونی که بیشتر از همه دلش برای سرمایه ش میسوزه) انجام بشه. در غیر اینصورت بهیچوجه حاضر به مصاحبه نخواهم شد.

*******************************

در پایان بد نیست به نکته مهمی اشاره کنم. با نهایت افسوس باید اعلام کنم که منظورم از سازمانهای بزرگ سازمانهای خصوصی بزرگه که مثلاً قراره استخدام و جذب منابع انسانیشون بر اساس ارزشمندی و میزان مهارت شخص مقابل باشه.

در حوزه سازمان های دولتی که اصلاً بحث نداریم. چرا که در اونجا بیماری و مرض غیر قابل درمان احساس تکلیف و خدمتگزاری به مردم نقش اصلی رو ایفا میکنه!!

و همچنین سازمان های بزرگی مثل کفش ملی، پارس خزر، ایران خودرو، پارس و امثال اونها رو هم از دور خارج کردم. چرا که غصب اموال دیگران شوخی بردار نیست. اگه قرار باشه که شرکتی مثل پارس خزر که غصب اموال مرحوم محمدتقی برخوردار (یا کفش ملی که نتیجه یک عمر تلاش مرحوم ایروانی بوده) پیشرفت کنن احتمالاً یا باید به عدالت خداوند شک کنیم یا در مورد روایاتی که در مورد غصب شنیدیم تردید کنیم.

این سازمانها هرگز (تاکید میکنم هرگز) رنگ پیشرفت و موفقیت را نخواهند دید و همچنان در فلاکت و مصیبت روزافزون خود دست و پا خواهند زد (و سرانجامشون در بهترین حالت آرام گرفتن در کنار برندهایی مثل ارج و تکمیل قبرستون برندهای ایرانی خواهد بود)

**************************************

حالا که آب از سرمون گذشت و اینهمه خزعبلات نوشتم بذارین یه کم دیگه هم بنویسم!

بعضی از عزیزان گیر میدن که چرا اینقدر پستهات طولانیه و اصلاً وبلاگ جای کوتاه نویسیه و از این قبیل اعتراضات

ضمن عرض ادب و تعظیم و کرنش به محضر تمامی انتقاد کنندگان عزیز فکر میکنم وقتش رسیده که به قول استاد عزیزمون (محمدرضا شعبانعلی) کمی خودافشایی کنم (نمیدونم اصطلاح رو درست بکار بردم یا نه. از متممی های عزیز خواهشمندم اگه اشتباه گفتم سریع اطلاع رسانی بفرمایند. ممنون)

واقعیتش اینه که چندان اصول وبلاگ نویسی رو جدی نمیگیرم! البته فکر بد نکنین. منظورم بهیچوجه بی ارزش بودن وبلاگ نویسی نیست. بلکه اصول مربوط به اون رو چندان جدی نمی گیرم (اصولی مثل کوتاه نویسی، نوشتن با هویت کامل، عمومی کردن کامنتها و ...) همونطور که کل زندگی رو چندان جدی نگرفتم

یادمه چند سال قبل یکی از برنامه های شام ایرانی رو میدیدم. همون بفرمایید شام وطنی! یکی از نفرات اصلی اون هم مهران غفوریان بود و جمله سنگینی گفت که هنوز هم کمر راست نکردم!

مهران در پاسخ به سوال یکی از دوستانش (نمیدونم کی بود) که پرسید چرا اینقدر زیاد غذا میخوری گفت:

برام مهم این نیست که سیر بشم. مهم اینه که غذای روی میز تموم بشه!

مشابه همین موضوع هم در وبلاگ نویسی بنده هست. برام چندان مهم نیست که کوتاه بنویسم، اصولی بنویسم، اینکه حول موضوع خاصی بنویسم (ممکنه پست بعدی بنده خاطره ای از گربه ای باشه که ازش نگهداری میکردم) حتی ارزشمند بنویسم.

بلکه شروع میکنم به نوشتن تا وقتی که تموم بشه! یعنی ذهنم خالی بشه. ممکنه 10 خط بشه ممکنه 350 خط !

شرمنده بابت این موضوع و اینکه بعضی وقتها زیاد روده درازی میکنم.

**********************************

پ.ن) نوشتن این پست مصادف بود با 2 تلفن از سمت همکاران که باعث وقفه طولانی در میانۀ نوشتن و عصبانیت اینجانب (بابت شیطنت های رقبا در بازار) شد که نقش موثری در نحوه نگارش و همچنین پراکندگی موضوع ایفا نمود.

عیدی حاج خانوم...
ما را در سایت عیدی حاج خانوم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : msjy13g بازدید : 197 تاريخ : يکشنبه 25 تير 1396 ساعت: 2:04