از سلسله مباحث درس های زندگی

ساخت وبلاگ

امشب قصد دارم اولین درسهای زندگی که در سالهای اولیۀ عمرم کسب کردم و اتفاقاً نقش حیوانات هم در اونها بسیار پررنگ بود رو خدمتتون عرض کنم:

*************************************

«پرده اول»

حوالی سالهای 58 یا 59 بود. شبی در تلویزیون سیاه و سفید خونه مون، بعد از اتمام برنامۀ کودک که جذاب ترین قسمتش هم نقش آقای "مهرنگ" با هنرمندی مرحوم "فرهنگ مهرپرور" بود، مستندی نشون داد و تصویر جونوری رو دیدم که اسمش آهو بود و چنین شد که برای اولین بار عاشق شدم! (انگار تا حالا 300 مرتبه عاشق شدم!)

لذا جفت پامو تو یه کفش کرده و چند روز متوالی به تنها روشی که از روشهای فنون مذاکره به مقتضای سن و سالم بلد بودم (یعنی عرررر زدن!) از والدین گرامی درخواست میکردم که من آهوووووو میخوام! (البته بنا به شهادت اطرافیان، بچه لوسی نبودم فقط بیش از حد خراب حیوانات بوده و هستم)

والدین گرامی هم علیرغم اینکه براحتی می تونستن با یک پس گردنی حساب شده، موضوع رو ختم به خیر کنن و احتمالاً داشتن درباره این روش موثر تربیتی (که در اون زمان اثربخشی فوق العاده ای داشت!) تصمیم گیری میکردن که دست بر قضا قانون جذب به دادم رسید! (البته لازم به ذکره که اون موقع هنوز تابلوی کائنات اختراع نشده بود) و در یک شب زیبا و فراموش نشدنی، یکی از دوستان قدیمی پدر که رییس اداره محیط زیست اون شهر بود اومد خونه مون و از صندوق عقب ماشینش 3 تا موجود زیبا درآورد. سه تا بچه آهوی کوچولو !

 گویا در تعقیب و گریز با شکارچیها چندتاشون رو دستگیر کرده بودن و اون نامردا 2 تا آهوی ماده رو شکار کرده و بچه هاشون رو زنده گرفته بودن. از طرفی هم سالهای اوایل انقلاب بود و ملّت کارهای مهمتری داشتن تا اینکه بخوان به بزرگ شدن این بچه آهوها فکر کنن و آقای مسئول محترم محیط زیست احتمالاً ترجیح داده بود که دعواها و بزن بزن ها مال آدما باشه و این طفلکی ها رو از صحنه دور کنه.

همون شب، پدر به همراه اون آقای مهربون، شرط داشتن آهوها رو در این عنوان کردن که مالکیتی روشون نداشته باشم و باید روزی پسشون بدم! البته در سن و سالی نبودم که بتونم مفهوم امانت رو به این سنگینی درک کنم (نهایتاً امانت رو در خراب نکردن اسباب بازی دیگران و پس دادنشون می دونستم) ولی بهرحال، به اقتضای سن، نقد رو به نسیه ترجیح داده و قبول کردم.

خونه ما در یک باغ بزرگ قرار داشت (خونه سازمانی) که در زمان ماموریت پدر در اونجا سکونت داشتیم. محوطه بزرگی در ته باغ فنس کشی کردن و منم با اردنگی انداختن توی همون قفس پیش دوستام.

یادمه از صبح تا شب توی همون قفس بزرگ زندگی میکردم. مگر وقت هایی که به بهانه غذا یا حموم به زور میاوردنم بیرون. چه دنیایی بود. زیبا و تکرار نشدنی

هنوز هم بین فامیل این حرکتم خیلی معروفه: چند شبی که محبتم خیلی گُل میکرد یواشکی یکیشونو به زور میاوردم تو رختخوابم میخوابوندم! و صد البته از ضربات لنگه دمپایی والده گرامی و نشونه گیری دقیق و معروف ایشون در امان نبودم!

صحنه های مبهمی یادم هست از مردمی که به جون هم افتاده و شعار می دادن و یه گروه طرفدار بنی صدر بودن و یه گروه طرفدار یکی دیگه و منم فارغ از اینکه اینها چرا به جون هم افتادن تو همون قفس پیش آهوها زندگیمو میکردم. (البته هنوز هم نسبت به مسایل سیاسی همین وضعیت رو دارم!)

 باری. آهو ها بزرگ شدن و ماموریت پدر تمام شد یا بهتر عرض کنم باید بازنشسته میشدن (اونهم در سن 40 سالگی! مانند بسیاری از همقطاران دیگرشون)

وداع با آهوها خیلی تلخ بود. خیلی

روزی که پدر و آقای مهربون منو با خودشون بردن و جلوی چشمم آهوها رو جایی شبیه صحرا (بعدها که بزرگتر شدم گفتن که یک منطقه حفاظت شده حیات وحش بوده) ولشون کردن از دردناک ترین صحنه های زندگیمه.

چقدر گریه کردم

درس شماره یک) اونجا بود که دو مفهوم امانت و شکست عشقی رو با هم تجربه کردم! و همچنین در مورد واژه "مالکیت" نظرم عوض شد و در نهایت هم فهمیدم که همۀ دوست داشتنی ها همیشه موندگار نیست.

***********************************

«پرده دوم»

 3 تا برّه کوچولو داشتیم. البته به این عنوان که هرکدومشون مال یکی از 3 برادره. ولی مثل همیشه زحمت نگهداریشون افتاده بود به گردن خودم (اخوین گرامی برخلاف حقیر چندان اهل معاشرت با حیوانات نبوده و نیستن)

قرار شد در یک روز جمعه، پدر با آجر و مصالح براشون آغل درست کنه و ما سه برادر هم کنارشون درس زندگی یاد بگیریم تا هرچه زودتر مثلاً مرد بشیم!

 صحنه بنایی پدر و آموختن درس زندگی به فرزندان:

 شُررررر(صدای ریختن سیمان بر روی آجرها) : ...آره بچه ها یک مرد باید یاد بگیره که بتونه کاراشو خودش انجام بده...

تق تق تق (صدای گذاشتن آجرها): ...ببینین هیچ کاری نداره! باید آجرها رو کنار هم بذارین و دوباره سیمان بریزین...

شُرررررررر : ... تا شب این خونه گوسفنداتون تموم میشه ولی تا فردا باید صبر کنیم که خشک بشه و ...

 که ناگهان سقف آغل و یکی از دیوارها ریخت پایین!

درس شماره دو) اونجا بود که فهمیدم هرکسی رو بهرکاری ساختن

 *******************************

«پرده سوم»

طبس بعد از زلزله سال 57 علیرغم اینکه هیچ تصورات شفافی نسبت به اونجا در ذهنم وجود نداره ولی هیچوقت یادم نمیره. محل زندگی و همچنین دفترکار پدر، در خونه های پیش ساخته (کانکس) قرار داشت. اونهم وسط بیابون. یا بهتر عرض کنم شهری که تبدیل به بیابون شده بود. البته چند چادر سبز رنگ امریکایی هم بود که خیلی از بوی خاص داخل اونها خوشم میومد. نمیدونم این چادرها هنوز هم هست یا نه.

جاده ای وجود نداشت و رفت و آمدها و ماموریتها و سرکشی های پدر به مناطق اطراف و روستاها با یک هلی کوپتر نظامی انجام میشد و یادمه صدای بسیار بلند و کر کننده ای داشت و چند باری که سوارش شده بودم تا مدتها گوش درد داشتم.

یکی از هنرمندیهای بنده و برادر بزرگم اینه که در اولین سفری که همراه خانواده در اون هلی کوپتر عازم طبس بودیم، احتمالاً به دلیل آب فراوانی که قبل از سوار شدن خورده بودیم.... کار به جایی رسید که خلبان مجبور شد وسط بیابون فرود اضطراری(!) کنه تا ما بریم ...!

معنا و مفهوم ناامنی و مراقبت از خودمون رو برای اولین بار در این شهر لمس کردم. بعد از تاریکی هوا اجازه نداشتیم از خونه بیایم بیرون. شبهای زیادی با چشم خودم گله گرگ یا شغال هایی رو دیدم که تا پشت در خونه هم میومدن. هنوز هم شنیدن صدای زوزه شغال و گرگ منو به اون زمان می بره.

 سهم حقیر از جامعه حیوانات در اون شهر (البته در مقطعی) دو تا بوقلمون بود که هم قد و اندازۀ خودم بودن. هر روز صبح بعد از صبحانه می بردمشون به چَرا. دوران خوبی بود. البته مشکلاتی هم وجود داشت. هر روز زخمی برمیگشتم خونه. خیلی نوکم میزدن! حتی در آخرین بار یکی از نوک هاشون نزدیک چشمم خورده بود که باید اقدامی انجام میگرفت!

تا اینکه یه روز برادر بزرگم بهم گفت میخواد برام بستنی بخره. منو سوار دوچرخه کرد و کلی رکاب زد و چند بار هم به دلیل ناهموار بودن مسیر مثل پِهِن پخش زمین شدیم تا سرانجام رسیدیم به بستنی فروشی و بستنی خوردیم و بعد از بازگشت، دیدم که دارن بوقلمون ها رو پَر میکنن و پاک میکنن!

البته در اون زمان هنوز واژه هایی مثل خراب شدن روحیه لطیف کودکانه اختراع نشده بود! نمیدونم چرا ولی اصلاً ناراحت نشدم. شاید به این خاطر که خیلی نوکم زده بودن و شاید هم به این دلیل که هیچ وابستگی عاطفی بهشون نداشتم و البته مهمتر اینکه همزمان جاشون با دوتا اردک سفید پر شده بود (اردک موجود مهربون تریه)

درس سه) اونجا بود که فهمیدم به حرف برادر بزرگتر نباید زیاد توجه کرد!

 تا درس های بعدی زندگی ایام به کام

پ.ن) ترتیب شهرهای محل سکونت، از آخر به اول نوشته شده.

عیدی حاج خانوم...
ما را در سایت عیدی حاج خانوم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : msjy13g بازدید : 169 تاريخ : شنبه 21 مرداد 1396 ساعت: 2:02