از نشکستن توبه تا اجابت دعا

ساخت وبلاگ

علاقه و احترام خاصی برای استاد محترم جناب آقای دکتر بیدارمغز قائلم که امروز سمیناری در حوزه تشریفات و مذاکرات تجاری داشتن و علیرغم اینکه تمایلی به شرکت در اینجور مراسم ندارم، اما به خاطر شرکت در همین سمینار حاضر بودم توبه بشکنم و برم تهران.

تا امروز اطلاع رسانی نکردم که بعضی دوستان تفکرات تبلیغاتی و این چیزا در ذهنشون نیاد. 

ولی الان که سمینار تموم شده رفته، عکسش رو میذارم.

توبه ای که عرض میکنم از زمستون پارسال آغاز شد که صبح رفتم تهران و شب برگشتم که ترافیک فرودگاه تا نمایشگاه و بالعکس باعث شد با خودم عهد کنم هرگز تا آخر عمر پامو تهران نذارم 

تا الان هم 3 مورد کاری پیش اومده و مردونه پای عهدم ایستادم.

ولی برای سمینار دکتر بیدارمغز، مدتی فکری شده بودم که توبه بشکنم.

مگه من چیم از شهرام صولتی کمتره؟ اونم توبه کرده بود که دیگه زهرماری نخوره در همه عمر بجز از امشب و ...

راستی چقدر انسانها تغییر میکنن. من همون کسی بودم که تا چند سال قبل تصور نمی کردم بجز تهران بتونم جای دیگری از ایران حتی نفس بکشم!

ولی خب تهران دهه 70 کجا و تهران امروز کجا؟ خیابونهاش، مردمش، آب و هواش.

بگذریم...

علاوه بر اون، مصادف شدن سمینار فوق با سمیناری مشابه در مشهد  و صد البته سُمبۀ پرزوری که پشتش قرار داشت (یعنی باید می رفتم) درمجموع باعث شد که شیطان رجیم از ذهنم بیاد بیرون و بی خیال شکستن توبه بشم.

بنابراین امروز مثل بچه آدم رفتم آمفی تئاتر یکی از هتل های مشهد که برنامه سخنرانی دو تن از اساتید بزرگوار به همراه اعطای کاغذپاره های فارغ التحصیلی دانشجویان MBA دوره های قبل و برنامه های دیگه بود.

بعد از ناهار، با دو تا چوب کبریت چشمامو باز نگه داشته بودم و مثلا سخنرانی گوش میکردم و همزمان دنبال بهانه ای بودم برای پیچوندن!

ولی نمی شد. دلیل اصلیشم این بود که صندلی ام کنار سخنران بعدی مراسم قرار داشت و اگه به هر بهونه ای می خواستم در برم واقعاً زشت میشد.

خلاصه در حین خدا خدا کردن بودم و اینکه چرا من اینقدر بدبختم(!) که ظهر جمعه به جای خواب ناز باید اینجا باشم که ناگهان گروووووووووومب!

همسر گرامی بنده در حالیکه داشت سریع از پله ها میومد پایین، احتمالاً بر اثر تاریکی محیطی سالن، یکی از پله ها رو ندید و خیلی شیک و مجلسی پخش زمین شد!

(لازم به ذکره که همسر بنده از اجرا کنندگان این سمینار بود. امیدوارم منظورم از عبارت سمبه پرزور رو بهتر درک کرده باشین!)

سریع رفتم و دیدم خداروشکر چیز خاصی نیست. فقط یه خورده می لنگید

اما عجب موقعیت خوبی! (خنده رذالت بار)

بنده خدا آقای دکتر (سخنران بعدی) از من نگران تر بود و مدام به همسرم میگفت مطمئنین پاتون نشکسته؟ یا در نرفته؟! منم از فرصت استفاده کرده و اصرار کردم که باید بریم دکتر!

هرچی میگفت نه . بخدا خوبم

میگفنم نههههه (هنوز گرمی و خودت نمیدونی!)

خلاصه به همین بهانه جیم زدیم و اومدیم خونه!

 بین راه، عیال گفت بخدا حالم خوبه. دکتر برای چی؟

منم گفتم: حالا کی خواست بره دکتر؟ میخوام برم خونه بخوابم!

کاش همه خواسته هامون اینقدر زود برآورده می شد.

فکر میکنم چون توبه نشکستم اینطور مستجاب الدعوه شدم.

******************

موقع ناهار، دیدم یه نفر اومد و گفت:

سعید خودتی؟

گفتم شما؟

معرفی کرد. اول نشناختم و بعد چند دقیقه شناختم.

کلاس چهارم ابتدایی همکلاس بودیم.

یعنی 10 سالگی

32 سال قبل.

ماچ و روبوسی و تف مالی که تموم شد چیزی گفت که ویران شدم:

« وااااای سعید! هیچ فرقی نکردی. همون لهجه و همون حرکات و همون چهره! ...»

دوبار دیگه هم تاکید کرد که چهره ت هیچ فرقی نکرده!

:-(

از بعدازظهر تا الان هنگیدم

نمیدونم چرا فکر میکنم احتمالاً بچگی هام این شکلی بودم!

عیدی حاج خانوم...
ما را در سایت عیدی حاج خانوم دنبال می کنید

برچسب : نشکستن,توبه,اجابت, نویسنده : msjy13g بازدید : 168 تاريخ : شنبه 25 شهريور 1396 ساعت: 3:05