خدا رحمتش کنه. پیرمردی بسیار دوست داشتنی و از دوستان صمیمی پدرم بود که حدود 25 سال قبل و در سن 80 سالگی از دنیا رفت. به لطف گذر ایام و سن و سال بالا، خاطرات زیادی در سینه داشت که از معروفترینش این بود:
زمان خدمت سربازی (در زمان رضا خان) یک سرباز ساده دل روستایی به اسم غلام اونجا بود که واسه سربازا و افسرا چای میریخت و کارهای نظافت و خدمات و اینجور چیزا رو انجام می داد و کمی هم لکنت زبون داشت.
سربازا خیلی اذیتش میکردن. دستش مینداختن. مسخره ش میکردن. بارها اشکش رو درآوردن و ...
یه شب که آخرای خدمتمون بود و باید از هم جدا میشدیم با بچه ها قرار گذاشتیم که بیایم این شب آخری از این بنده خدا حلالیت بگیریم و بقول معروف از دلش دربیاریم. بهرحال خیلی اذیتش کرده بودیم طفلکی رو
خلاصه آوردیمش. بنده خدا اولش می ترسید که باز شاید بخوایم دستش بندازیم.
بچه ها شروع کردن:
غلام جان ناراحت نباش...
دیگه از دست ما داری راحت میشی...
آره غلام جان بهرحال همه ش شوخی بود...
حلالمون کن غلام...
اشک تو چشمای غلام حلقه زده بود. با بغض شدیدی گفت:
ــ عیبی نداره من همه تونو دوست دارم .
بچه ها یکی یکی شروع کردن بغل کردن و بوسیدن غلام طوریکه دیگه کاملاً گریه ش گرفته بود. ناگهان گفت:
ــ بچه ها شما هم منو حلال کنین!
گفتیم چرا؟
گفت: آخه هروقت اذیتم میکردین منم تو چایی هاتون می ش ا ش ی د م!!
کمی به هم نگاه کردیم و بعد هم ریختیم سرش و تا می خورد زدیمش !