اعتراف وحشتناک

ساخت وبلاگ

خدا رحمتش کنه. پیرمردی بسیار دوست داشتنی و از دوستان صمیمی پدرم بود که حدود 25 سال قبل و در سن 80 سالگی از دنیا رفت. به لطف گذر ایام و سن و سال بالا، خاطرات زیادی در سینه داشت که از معروفترینش این بود:

زمان خدمت سربازی (در زمان رضا خان) یک سرباز ساده دل روستایی به اسم غلام اونجا بود که واسه سربازا و افسرا چای میریخت و کارهای نظافت و خدمات و اینجور چیزا رو انجام می داد و کمی هم لکنت زبون داشت.

سربازا خیلی اذیتش میکردن. دستش مینداختن. مسخره ش میکردن. بارها اشکش رو درآوردن و ...

یه شب که آخرای خدمتمون بود و باید از هم جدا میشدیم با بچه ها قرار گذاشتیم که بیایم این شب آخری از این بنده خدا حلالیت بگیریم و بقول معروف از دلش دربیاریم. بهرحال خیلی اذیتش کرده بودیم طفلکی رو

خلاصه آوردیمش. بنده خدا اولش می ترسید که باز شاید بخوایم دستش بندازیم.

بچه ها شروع کردن:

غلام جان ناراحت نباش...

دیگه از دست ما داری راحت میشی...

آره غلام جان بهرحال همه ش شوخی بود...

حلالمون کن غلام...

اشک تو چشمای غلام حلقه زده بود. با بغض شدیدی گفت:

ــ عیبی نداره من همه تونو دوست دارم .

بچه ها یکی یکی شروع کردن بغل کردن و بوسیدن غلام طوریکه دیگه کاملاً گریه ش گرفته بود. ناگهان گفت:

ــ بچه ها شما هم منو حلال کنین!

گفتیم چرا؟

گفت: آخه هروقت اذیتم میکردین منم تو چایی هاتون می ش ا ش ی د م!!

کمی به هم نگاه کردیم و بعد هم ریختیم سرش و تا می خورد زدیمش !

عیدی حاج خانوم...
ما را در سایت عیدی حاج خانوم دنبال می کنید

برچسب : اعتراف,وحشتناک, نویسنده : msjy13g بازدید : 168 تاريخ : چهارشنبه 5 مهر 1396 ساعت: 2:40