تجربه ای به وسعت حمام وکیل توسط یک اخراجی !

ساخت وبلاگ

 یه روز سه شنبۀ سال 93 لنگ ظهر بود که تلفن خونه زنگ زد و از خواب بیدارم کرد. چند روزی بود که از محل کار قبلی استعفا داده و مشغول استراحت بودم و البته موبایلم رو سایلنت می کردم ولی تلفن خونه رو یادم رفته بود. خلاصه با کلی بدبختی و یادکردن از فضایل و کرامات عمّـۀ محترمه و مکرمه و عفیفه جناب گراهام بل از جا بلند شدم و جواب دادم:

ــ بفرمایید.

ــ آقای یگانه ؟

ــ خودم هستم شما؟

ــ من ... هستم مدیرعامل شرکت ... شیراز (عین فنر از جا پریدم و خبردار واستادم آخه خیلی شرکت بزرگی بود) ما برای استخدام مدیرفروش مشهد نیاز به نیرو داریم که یکی از دوستان، شما رو به ما معرفی کرد. بفرمایید مشکلی که نیست؟ می تونیم همکاری کنیم؟

ــ خیر قربان. هیچ مشکلی نیست. اصلاً بنده فقط 2 کار در زندگی بلدم. یکی فروش یکی هم نوشتن خزعبلات.

ــ خزعبلاتت بخوره تو سرت پسرجان! خبر دارم که خواننده هات هم حالت تهوع می گیرن از این تراوشات ذهن ناقص! اونش به ما ربطی نداره. فقط بگو آماده کار هستی یا نه؟

ــ بله قربان. چرا نباشم.

ــ پس تا آخر هفته میتونی بیای شیراز برای مصاحبه؟

حقیقتش هیچ کاری نداشتم ولی برای اینکه کلاس بذارم با کمی طمانینه و صدایی شبیه آلن دلون گفتم:

ــ اگر اجازه بفرمایید من چون تا آخر هفته چهار جلسه بسیار مهم مشاوره دارم و...

ــ بیشین بینیییییییم باباااا.... ! جلسه دارم جلسه دارم. خودتو مسخره کردی یا ما رو؟ من که می دونم تو رو از سر کار قبلی انداختنت بیرون!! جلسه چی داری؟ کی میاد از تو مشاوره بگیره؟ مگه تو مستراح با آفتابه جلسه بذاری!!

ــ قربان باید عرض کنم بنده حقیر استعفا دادم کسی منو بیرون ننداخته و اصولاً بین استعفا و اخراج فاصله زیادی وجود داره و ...

ــ چه فرقی می کنه! حتماً بی عرضه بودی که استعفات دادن! حالا وقت منو نگیر. نازم نکن! خودتم میدونی تو این مملکت سنگ رو طرف کلاغ پرت کنی به یه مدیر می خوره! مخصوصاً مدیرفروش! حالا میای یا نه؟

ــ چشم میام!

خلاصه قرار شد که روز بعد به جهت مصاحبه و صحبت درمورد شرایط همکاری، برای اولین بار در عمرم(!)به شیراز برم. همانطورکه می دونید(و البته شاید هم ندونید) بنده بخاطر اینکه خراب ماهیگیری هستم هربار که برنامه مسافرت تفریحی پیش میاد جایی بجز چند نقطه خاص در سواحل شمال یا جنوب رو نمیتونم تصور کنم.

برای همین هم هرگز گذرم به جاهای خشک و بی آب و علفی(!) مثل اصفهان و یزد و شیراز نیفتاده و بطورکلی اطلاعاتم در مورد آثار تاریخی و دیدنیهای کشورعزیزمون زیر صفره! ولی شنیده بودم شیرازیها افرادی مهمون نواز هستن که خداوکیلی هم همینطور بود. سریعاً هماهنگی ها توسط شرکت مذکور انجام شد و برای فردای اون روز بلیط هواپیمای رفت و برگشت و هتل آماده بود.

پرواز رفت من از مشهد ساعت 12 شب بود و برگشت ساعت 6 عصر فردا.

با تاخیر همیشگی در پرواز، ساعت 4 صبح رسیدم شیراز و رفتم هتلی که برام گرفته بودن تا کمی استراحت کنم و ساعت 8 صبح هم جلسه در محل شرکت شروع شد تا ساعت 4 بعدازظهر که توافقات حاصل شد و من برگشتم به سمت فرودگاه شیراز.

(البته باید اضافه کنم که هنوز هم شرمندۀ محبتهای تمامی پرسنل شرکت مذکور در همین چند ساعت هستم. واقعاً شیرازیها انسانهای دوست داشتنی و خونگرمی هستن)

ضمناً چون این سفر چند ساعت بیشتر طول نمیکشید فقط یک کیف دستی کوچک با خودم برده بودم. از حمل بار اضافی در سفر خیلی بدم میاد. (واسه همینم هیچوقت سوغاتی نمیخرم!)

در فرودگاه شیراز

با خودم گفتم تا زمان پروازم وقت زیادی دارم، بهتره که برم اطراف یه دوری بزنم. دیدم چندتا غرفه هم اونجاست، هوس کردم برم یه  نگاهی بندازم (که ایکاش نمیرفتم) البته نگرانی هم نداشتم چون اون بندگان خدا رو در حدی نمیدونستم که بخوان به من جنس بفروشن!

(روشهای فروش پیش پا افتادۀ این نوع فروشندگان رو حفظ بودم و بهرحال مثلاً ما خودمون اینکاره ایم!)

مشغول نگاه کردن ویترین غرفه اول بودم که خانم فروشنده گفت:

ــ سلام آقای محترم سوغاتی لازم ندارید؟

من هم بدون اینکه بهش نگاه کنم با اخم گفتم: نخیر!

( با این خیال خام که از ابهت من تحت تاثیر قرار میگیره و بی خیال میشه!)

ــ یعنی میخواین دست خالی از شیراز برین؟

خیلی جدی تر از قبل گفتم:

_ آره.

ــ پس معلومه خیلی به شیراز رفت و آمد دارین.

ــ اتفاقاً نه! اولین بارمه (با همون اخم و جدیت قبل)

ــ به به پس خیلی خوش آمدین حتماً جاهای دیدنی رو دیدین دیگه؟

با لحنی بسیار محکم گفتم: 

ــ خیر.

آقا چشمتون روز بد نبینه. ناگهان چشماشو گشاد کرد و با تعجب آمیخته با شماتت پرسید:

ــ یعنی حمام وکیل هم نرفتین؟!

اینو جوری گفت که من جا خوردم و فکر کردم چه خطای بزرگی مرتکب شدم! با کمی ترس گفتم:

ــ نه خانوم، من صبح تو هتل دوش گرفتم حموم وکیل میخوام برم چیکار؟!

ــ یعنی چی آقا؟! حافظیه هم نرفتی؟

اینو جوری گفت که با شرمندگی گفتم:

ــ ببخشید نه!!  

سر صحبت رو باز کرد و سریعاً هم دو تا همکار دیگه بهش پیوستن. به عبارت دیگه، جلسه آموزش شیرازگردی بود و انواع و اقسام شیرینیجاتی که به من تعارف میشد!

من هم به ناچار میخوردم و در معذوریت میخریدم!

یکیشون گفت:

ــ میدونی وسعت حموم وکیل 11000 متره؟

من با حالتی شبیه فریاد گفتم : 

ــ یازده هزاااااار متر؟!! چه خبره خانوم؟! مگه تو این حمومه فوتبال بازی می کنین؟!

یعنی واقعاً ابعاد حموم برام غیرقابل باور بود. اونم درحالیکه داشت منو (مثلاً)دعوا میکرد که چرا اومدم شیراز و نرفتم شیرازگردی 4 بسته نقل و شیرینی گذاشت تو پلاستیک و اون همکار دیگه ش با صحبت در مورد حافظیه چند نوع محصول شیرین تعارف کرد و از هرکدام یکی دو جعبه میذاشت داخل بسته و من هم غرق در یادگیری، حواسم کاملاً پرت بود. (بالاخره خراب یادگیریم دیگه!)

خلاصه اینکه همه پولای نقدم تموم شد و من موندم با 4 پلاستیک گنده تو دستم! البته خداروشکر پول نقدی زیادی همراه نداشتم(حدود 200 چوق که تموم شد) و خیالم هم راحت بود که چندرغازی تو عابربانکم همراهمه  ولی تابحال تو همه عمرم سابقه نداشت اینطور پیچونده بشم.

گیج و منگ بودم ( از یک طرف ابعاد حموم وکیل و ازطرف دیگه اینکه نفهمیدم این 4 مشما تو دستم چیکار میکنه !!)  رفتم سمت پرواز ولی دیدم حمل اینا سخته و بهتره یک مشمای بزرگ بگیرم. اشتباه دوم هم وقتی تکرار شد که خواستم مشمای بزرگ رو از اولین غرفه نزدیک گیت خروجی بگیرم که اونجا هم گیر افتادم!

هرچی التماس کردم و حتی کیف پولم رو نشون دادم که ببین هیچی پول ندارم انگار با دیوار حرف میزنم! خانم با اعتماد به نفس هرچه تمام تر فرمود:

ــ آقای محترم تابحال نشده کسی به این غرفه بیاد و دست خالی بره! گفتم:

ــ آخه خانوم محترم دست خالی کجا بود؟ میبینی که من دارم اینا رو به دندون میکشم. فقط اومدم مشما بگیرم و برم.

ــ نه دیگه... از اینجا که نخریدی!

ــ بابا بخدا چیزی لازم ندارم. فقط یه مشمای بزرگ بده پاشم برم دعاتم میکنم.

ــ دعای تو رو میخوام چیکار؟ تو اگه می تونستی واسه خودت دعا میکردی از سرکار بیرون نندازنت!

ــ ببخشید! شما از کجا می دونید؟

ــ قیافت داد میزنه اخراجی هستی بدبخت! ببینم... اصلاً تو خود ده نمکی نیستی؟!

ــ خانم محترم من کجام شکل ده نمکیه آخه! من که ریش ندارم.

ــ عه؟؟؟... ریشاتم که میزنی! خوب با چی میزنی؟ تیغ فیوژن دارم ها.

ــ خانوم محترم من صورتمو با تیغ نمیزنم با ماشین ریش تراش میزنم.

ــ خوب اشتباه میکنی آقا! باید با تیغ بزنی!! اصلاً نمی دونی تیغ زدن یعنی چی !

ــ باشه بابا غلط کردم. یه بسته بده فقط زودباش ... رفت...

ــ کی رفت؟

ــ بابا هواپیما دیگه.

ــ پروازت مال کدوم شرکته؟

ــ مگه فرقی میکنه. مال شرکت ...

ــ قیافت داد میزنه گدایی. بدبخت! ایرلاین قحط بود رفتی از ... بلیت گرفتی؟ حتماً از این چارترای ارزون هم خریدی! بهرحال نترس. مطمئن باش حداقل 2 ساعت تاخیر رو شاخشه. راستی خمیر ریشم می خوای؟

ــ مگه میتونم نخوام! درضمن بلیت رو هم من نخریدم. همشهریات برام گرفتن!

ــ خوب پس من 2 تا افترشیو هم برات گذاشتم!!

ــ ببین! این تو و اینم عابربانکم با رمز 1313 ببین چقدر موجودی داره هرچی خواستی قالب کن.

ــ من که نمی دونم تو چی می خوای!

ــ مگه اینایی که تا حالا دادی رو می خواستم؟!!!!

خلاصه ... عابربانکمو دادم و اونم نامردی نکرد و با گرفتن موجودی، تمام پولای تو کارتمو خالی کرد و نفهمیدم چه چیزایی بهم فروخت و البته محبت کرد و تمامی بارها رو با سلیقه در 2 مشمای بزرگ بسته بندی کرد و من هم چهارنعل به سمت هواپیما رفتم و بالاخره سوار شدم.

گیج و منگ بودم. آخه من با این همه ادعا چرا؟ ناگهان فکر جالبی به سرم رسید. با خودم فکر کردم رسیدم مشهد برم 2 عدد "بوق" بخرم و یکیشو با پست سفارشی ارسال کنم واسه جناب آقای برایان تریسی و براش بنویسم که داداش گلم. برو بوق بزن که اینجا چهارتا دخترخانوم فاتحه تموم تئوریهای فروشت رو خوندن رفت! بیا اینجا ببین فروش یعنی چی! و بوق دیگه رو هم برای خودم نگه دارم که هروقت احساس کردم چیزی از فروش بلدم .....!!

تو افکار خودم مشغول بوق زدن بودم که صدایی منو از عالم هپروت درآورد. خانم مهماندار بود که خطاب به شخص بنده  فرمود:

ــ آقای محترم. شما که کنار درب خروج اضطراری نشستین در جریان باشین این در خروجی تازه تعمیر شده! اگه وسط پرواز خواستین بلند شین لطفاً به این دستگیره تکیه ندین. ممکنه در باز بشه واسه ما دردسر ایجاد کنه !!!

یعنی خراب جمله آخرش شدم: وسط پرواز در باز بشه واسه ما دردسر درست میشه!!

بی اختیار یاد جمله گهربار خانم فروشنده افتادم که گفت: مگه ایرلاین قحط بود رفتی از ... بلیت گرفتی.

بهرحال رسیدم فرودگاه مشهد و زنگ زدم به برادرم و گفتم بیا  که هیچی پول ندارم! البته خونواده هم کلی خوشحال شدن که به فکرشون بودم(!) و سوغاتی خریدم .

و چنین بود که فهمیدم با این ادعا و کبکبه و دبدبه هنوز اندرخم یک کوچه هستم و باید هنوز هم سالها شاگردی کنم تا بتونم ادعا کنم که کمی فروش بلدم.

ولی هنوزم که هنوزه اون جمله گهربار خانم مهماندار و خونسردی مثال زدنیش همیشه تو ذهنمه

عیدی حاج خانوم...
ما را در سایت عیدی حاج خانوم دنبال می کنید

برچسب : تجربه,اخراجی, نویسنده : msjy13g بازدید : 170 تاريخ : چهارشنبه 5 مهر 1396 ساعت: 2:40