مکان: مشهد مقدس
زمان : حدود 10 سال قبل
جزئیات ماجرا از زبان قهرمان داستان:
بدجوری هوس تایلند و پاتایا کرده بودم! از طرفی هم وضع مالی مون خیلی خوب بود (بهرحال پسر حاجی بازار بودیم دیگه) و از طرف دیگه میدیدم که جلوی چشمم جوونها دارن میرن و میان و سر من بدبخت بدجوری کلاه رفته!
تنها مشکلم فقط شخص حاجی (پدر محترم) بود.
چون اگه می فهمید پسرش پا به بلاد کفر و سرزمین فسق و فجور گذاشته بدون شک حکم مهدورالدم بودن من رو صادر و چه بسا که خودش هم اجرا میکرد!
مگه می شد با حاجی شوخی کرد؟ حاجی از معتمدین بازار و ردّ مُهر بر تخت پیشونیش جا خوش کرده و تو هر دستش نیم کیلو انگشتر آویزون بود.
چندباری خواستیم حاجی رو بپیچونیم و بریم. ولی نشد. خیلی زرنگتر از این حرفا بود.
تا اینکه با همفکری دوستان راهکار خوبی پیدا کردیم.
.
حاجی سالی چندبار سفرهای زیارتی میرفت. کربلا و حج عمره و ...
اتفاقاً یک ماه بعد هم قرار سفر عمره داشت و دو هفته نبود.
پس بهترین زمان برای این بود که با دوستان بریم تایلند و قبل از اینکه حاجی برگرده ما زودتر برگردیم و بگم که رفته بودم مثلا تهران برای کار و این چیزا .
بابای مسئول آژآنس رو درآوردیم تا زمان رفت و برگشتمون رو بین سفر عمرۀ حاجی قرار بده.
خلاصه همه چی درست شد.
.
حاجی همیشه سفرهای زیارتیش رو با کاروان تهرانیها میرفت. بعنی از مشهد پرواز میکرد میرفت تهران از اونجا با دوستان تهرانیش عازم سفر زیارتی میشد و برمیگشت تهران و بعدش هم مشهد.
با سلام و صلوات حاجی رو راهی تهران کردیم که به کاروانش برسه.
3 روز بعد هم پرواز خودمون از مشهد بود.
.
رسیدیم تایلند.
گفتیم قبل از هرچیز بریم استخر هتل یه خستگی درکنیم.
با خوشحالی پریدیم توی آب و مشغول شنا بودیم که ناگهان...
حاج آقا رو دیدیم که لب استخر نشسته!!
.
نامرد دست انداخته بود گردن یه گوگوری مگوری و داشت از لیوان بهش زهرماری می داد!
نه انگشتری تو دستاش بود و نه ته ریشی و نه ...
همه چیز برام در یک لحظه روشن شد:
تازه فهمیدم که سفرهای زیارتی ایشون یعنی کجا !
اینجا بود که فهمیدم چرا با کاروان تهرانیها (مثلا) میرن زیارت و از مشهد با پرواز مستقیم نمیره!
و خیلی چراهای دیگه برام روشن شد.
نگاهمون با هم تلاقی کرد.
رنگ حاجی پرید!
گفت پسر تو اینجا چه غلطی میکنی؟ (یعنی پرروتر از بابام تابحال ندیدم بخدا)
.
خلاصه: در همون استخر میزگردی برگزار و قرار بر این شد که من و دوستام چیزی رو به خونواده و اطرافیان لو ندیم ولی خرج سفر همه ما به عهده حاجی باشه!
سفر به پایان رسید و برگشتیم مشهد و چند روز بعد هم حاج آقا از زیارت تشریف آوردن!
ته ریششون هم دراومده بود و حجکم مقبول ی بود که بهش پرتاب می شد و یکی دو گوسفندی هم که قربانی شد و ادامۀ داستان.
.
.
پ.ن) این خاطره رو از زبون شوهرخواهر قهرمان داستان شنیدم. شبی که داشت تعریفش میگرد، گفت که همین الان از حجره حاجی اومدیم و با یکی دو تا حجکم مقبول حسابی تلکه اش کردیم!
برچسب : نویسنده : msjy13g بازدید : 221