در محضر ازمابهترون

ساخت وبلاگ

حمید از پرسنل یک آژانس املاک معروف تهران بود. اختصاصاً برای منطقه نیاوران و فرمانیه و کامرانیه.

موضوع مربوط به سال نود و یکه و من تهران زندگی می کردم. چند باری که وقتم آزادتر بودم با هم رفتیم برای سرکشی آپارتمان های مسکونی (به قول خودش کارشناسی ملک و چیزایی که ازش سردرنمیارم)

واضح تر بخوام عرض کنم یک بار به صورت اتفاقی رفتیم و بعد از اون، من اصرار میکردم که ماهی یکی دو مرتبه منو با خودت ببر! واقعاً تجربه جالبی بود که به این سادگی به دست نمیاد.

اختلاف طبقاتی که همه شنیدیم و به زبون میاریم رو در اونجا میشد به وضوح لمس کرد.

.

آپارتمان های متری 12 تا 18 میلیون تومن! متراژهای 200 متر تا 580 متر! متریال های برند از کلید و پریز گرفته تا سرویس بهداشتی و کاغذدیواری ساخت ترکیه و اسپانیا و آلمان. مخصوصاً یک مورد سنگ توالت فرنگی به قیمت 8 میلیون تومن! (که نمیدونم چطور کسی دلش میاد توش...!)

.

یادمه یکی از جاهایی که باهاش رفتم در خیابون کامرانیه بود. یک 20 واحدی (به قول حمید افسانه ای).

با اینکه ساخت پروژه به تازگی تموم شده و کارگران نظافتی در حال تمیزکردن ساختمون و راهروها بودن اما 16 واحد از 20 واحد اونجا با قیمت هایی بین 6 تا 8 و نیم میلیارد تومن فروخته شده بود!! (بازم بگین ملت پول ندارن!)

آخرین قسمت دردناک قضیه رو اعلام کنم و برم سر ادامه داستان:

تمام قیمت هایی که عرض کردم مربوط به قبل از بهمن 91 (یعنی قبل از گرون شدن دلار) بود!!

چند ثانیه تنفس

.

بعد از بازدید اون 20 واحدی که الحق و الانصاف تجربه بی نظیری برای من محسوب میشد جلسه ای با مدیرفروش اون واحدها داشتیم که البته به صورتی کاملاً ناخواسته برای اون مدیرفروش احترام زیادی در دلم قائل شدم که اینقدر حرفه ای بوده که تونسته قبل از تموم شدن کامل پروژه 16 واحد رو بفروشه.

خودش میگفت فوق لیسانس عمران داره و الان فقط کارش همینه. بین حرفهاش به حمید (که مثلا قرار بود براش مشتری پیدا کنه) گفت:

« نری واسه من دکتر و مهندس و معاون وزیر و چه میدونم مشاور رئیس جمهور و این چیزا رو پیدا کنی!! فقط و فقط بازاری راه میدیم برای بازدید! » (به همین وضوح)

چنان حقارت بار از این عناوین نام برد که انگار معاون وزیر و مشاور رئیس جمهور (فارغ از واقعیت جامعه امروز و میزان صلاحیت افراد شاغل در این پست ها) از جوی آب پیدا میشه!

.

****************

.

عید سال 93 اتفاقی افتاد که باز هم تجربه منحصربفرد و تکرارناپذیری شد. مالک شرکتی که در اونجا کار میکردم به دلایلی توهّم زده بود که من براش کار مهمی انجام دادم و باید حتماً جبران کنه!

و گیر داده بود که تمام مدت تعطیلات عید رو باید با خونوادت مهمون ما باشی.

هرچی بهانه آوردم قبول نکرد. بهرحال فاصله طبقاتی ما و اونا زمین تا آسمون بود.

ولی درنهایت به اجبار رفتیم.

طبیعتاً سفر دو ماشینه که یکیش یک شاسی بلند چند صد میلیونی و دیگری پراید درب و داغون بنده حقیر بود چندان باهم جور درنمیومد! بنابراین بهش گفتم تو برو منم با چند ساعت تاخیر میرسم.

.

علیرغم اینکه این بنده خدا در رانندگی شخصیت بسیار عجول و تندی داشت و به قول خودش توی جاده کمتر از 170 نمیره و بنده کاملاً برعکس ایشون، بسیار خونسرد و آروم رانندگی میکنم و به علت باد شدید، در خیلی جاها نمی تونستم بالاتر از 80 یا 90 برم اما موضوع عجیب اینکه تفاوت زمانی رسیدنمون به ویلا کمتر از 2 ساعت بود! (یعنی هردومون به اتفاق و به زیبایی گند زدیم به قوانین فیزیک!)

.

ویلاشون در شهرکی قرار داشت که فکر میکنم هنوز جمهوری اسلامی به اونجا نرسیده بود! (از نظر وضعیت پوشش خانمها و آقایون عرض میکنم)

ورودی من به شهرک هم (بعد از 2 ساعت تاخیر) داستان دیگه ای داشت.

نگهبانان با دیدن یک پراید خسته(!) از جا پریدن و جلومونو گرفتن و اجازه ورود نمیدادن!

حتی وقتی بهشون گفتم مهمون فلانی هستم بازهم باور نمیکردن (انگار که به زبون بی زبونی میگفتن به قیافه خودت و ماشینت نمیخوره!) هرچند بعد از تماس تلفنی مشکل حل شد.

ضمن اینکه به نظر میرسید اهالی اون شهرک خاص هم تابحال در عمرشون پراید ندیده بودن چون کم مونده بود جمع بشن ازم امضا و عکس بگیرن!

.

.

راستی معماریشم طوری بود که چون بین ویلاها دیوار وجود نداشت، شبها توی حیاط و پای منقل (منظورم منقل کبابه. فکرتونو اصلاح کنین لطفا!) چند متر اینطرف تر و چند متر اونطرف تر صحنه های عجیب و غریب زیادی میدیدیم! البته منقل که عرض کردم در اصل یک باربیکیو بود که با متعلقاتش چیزی میشد در حد متراژ کلبه حقیرانه بنده!

.

جماعت اونجا هم به قول معروف پولدارهای معمولی نبودن. مثلا یکی از همسایه ها تنها وارد کننده برند ... به ایران بود و اون یکی ملّاکی بود که نصف زمین های یک شهر به نام باباش بود. (همین دوتا رو فهمیدم)

.

روز هفتم یا هشتم هم یک پسر بچه گوگوری مگوری 13-14 ساله پشت فرمون پورش(!!!!!) ماشین رو چپ کرد! نمیدونم چرا کمپانی فولکس واگن نیومد به این موجود خوشدست(!) جایزه بده. چون به نظرم کسی که بتونه چنین ماشینی رو چپ کنه (اونم نه توی جاده بلکه در بلوار) مستحق تشویق و جایزه گرفتنه. به نظر میرسه همچنان هم هنر نزد ایرانیان است و بس.

.

به قول شاعر (نمیدونم کدوم شاعر) که فرموده شنیدن کی بود مانند دیدن، باید عرض کنم دیده هایی که با چشم نیمه کور خودم دیدم رو تا اخر عمر از یاد نخواهم برد.

.

یک الف بچه ای که جلوی باباش وایستاده و میگه من خجالت میکشم با هیوندای کوپه بیام تو شهرک(!) تو بهم قول دادی که تا قبل عید (یادم نیست چه ماشینی) رو برام بخری. و وقتی که پدرش براش توضیح می داد که چرا نخریده، به صراحت گفت:

تو ... خوردی!!! قول دادی و باید بخری! (مکالماتی که از خونه همسایه به راحتی شنیده میشد)

یا

جونورهایی که با کمی دقت در چهره شون می تونستیم تشخیص بدیم که احتمالاً از تیره و نژاد انسانها باشن (فکر میکنم جراحان زیبایی اونها هم خیلی خوشدست تشریف داشتن!) و یهو هجوم میاوردن توی ویلا و صحبت های صد من یه غاز و فوق ابلهانه همراه با عباراتی که شرم دارم از گفتنشون.

واقعاً چطور ممکنه خانمی که 40 سال سن داره دنیای فکریش چیزی باشه در حد یک دختربچه 6 ساله! و با لهجه ای صحبت کنه که نفهمی کدوم طویله ای بزرگ شده! باورکردنی نبود برام

و خیلی چیزهای دیگه

بگذریم

.

خودم که 2 یا 3 روز بیشتر نتونستم جوّ اونجا رو تحمل کنم. به عیال و پسرم گفتم شما باشین و رفتم حدود چند کیلومتر اونطرف تر یک رودخونه مامانی پیدا کردم!!

صبح بساطمو برمیداشتم میرفتم ماهیگیری و شب برمیگشتم

(پاک کردن صورت مساله که میگن همینه!)

یکی دو روز بعد پسرم گفت بابا. منم با خودت ببر! در صورتیکه بچه های همسنش اونجا بودن و انواع سرگرمیها براش مهیا بود.

و از روز هفتم همسر گرامی هم بعد از تناول 2 قرص مسکن برای رفع سردرد ناشی از نشستن در اون جمع فرهیختگان، ترجیح داد که با ما بیاد!

به علت شلوغی بیش از حد و ترافیک نوروزی، ترجیح میدادیم که وارد جاده و شهرهای اطراف نشیم و جمع خونوادگی رو در کنار همون رودخونه خلوت میگذروندیم و شب برمیگشتیم تا دوباره در بین انبوه مکالمات و دنیای ذهنی زیر صفر میلیاردرهای کشورمون به صبح برسونیم.

بدون اغراق یک جمله (تاکید میکنم حتی یک جمله) آدمیزادی و درست و درمون که از زبونی بیرون بیاد که اون زبون در یک سر قرار داشته باشه و اون سر هم به جای پِهِن، مجهز به کمترین مقدار مغز باشه از زبون هیچکس نشنیدیم. (جملات ارزشمند پیشکش)

.

و سرانجام روز 12 فروردین به بهانه نخوردن به شلوغی 13 فروردین، خداحافظی کرده و برگشتیم.

علیرغم اینکه بدترین سفرم به شمال بود اما از یک جهت هم تجربه خوبی شد.

مخصوصاً جمله معروف پسرم (اون موقع 13 سالش بود) در راه برگشت که خیلی برام ارزشمند بود:

بابا. چقدر خوبه که ما مثل اینا زندگی نمیکنیم!

.

****************

از دوستان عزیز درخواست میکنم فحش ندن. یا حداقل فحش بد ندین (اینجا خونواده رد میشه) چون تمام گفته های فوق فقط مقدمه بود! انشاالله اصل موضوع (البته بشرط عمر و زنده بودن) در پست بعدی نوشته خواهد شد.

عیدی حاج خانوم...
ما را در سایت عیدی حاج خانوم دنبال می کنید

برچسب : ازمابهترون, نویسنده : msjy13g بازدید : 178 تاريخ : سه شنبه 14 آذر 1396 ساعت: 16:39