.
پردۀ اول
دکتر بود. البته دکترِ دکتر هم که نه. درواقع دانشجوی سال آخر پزشکی بود و متاهل و دارای سه فرزند قد و نیمقد! و همچنین دارای اعتقادات مذهبی بسیار خشک که اصراری عجیبی هم بر عمل به فریضۀ امر به معروف و نهی از منکر داشت.
کلاً یه بار تو مهمونی دیدمش. حوالی سال 73 که در اونجا آقای دکتر با افتخار از خاطراتش چنین گفت:
«آقا از بدشانسـیِ ما، خونـهای که اجاره کردم صاحبـخونهش عرقخوره! دبّـههای عرق رو تو پارکینگ خونه میذاره. هفتهای چندبار رفیقاشو میاره خونه و مشغول عرقخوری میشن. منم چنـدبار توی همین دبّهها ادرار کردم تا آدم بشه مرتیکۀ...!»
بخش دردناک قضیه اونجاست که در پاسخ به من که ازش پرسیدم چرا این کار رو کردی؟ پاسخ عجیبی داد:
ـ چه فرقی میکنه. اینم نجسه اونم نجسه!
کاری به اصل موضوع ندارم. حتی با جهانبینی بوشوکمآبانه (یار دیرین و صمیمی لوک خوششانس) در خوشبینانهترین حالت ممکن، فرض میکنیم که این حرکت از سمت آقای دکتر، غیر ارادی یا اصلاً اشتباهی انجام شده! مثلاً سنگ دستشویی رو به دلیل تاریکی پارکینگ منزل، با دبه 20 لیتری عرق کشمش اشتباه گرفته باشه. دیگه از این بالاتر که نیست.
بخش دردناک قضیه جاییه که نه تنها هیچ رگهای از عذاب وجدان بابت این رفتار در صحبتهاش مشهود نبود بلکه با نهایت تاسف از این حرکت قهرمانانه، با افتخار و غرور یاد میکرد.
.
.
.
پردۀ دوم
کرایه بار همیشه 10 تومن بود. ولی گویا رانندۀ جدید 12 تومن مطالبه کرد. نگهبان که اعصاب نداشت باهاش جروبحث میکرد. صداشون تو اتاق میومد. البته موضوع به من ربطی نداشت. چون به عنوان مهمون رفته بودم اون شرکت و داشتم با دوستم (که مدیرعامل اونجا بود) چایی میخوردیم.
شدت صداها اونقدر بالا رفت که دوستم مجبور شد رفت و 12 تومن به راننده داد تا غائله ختم بشه. ولی زهی خیال باطل! نگهبان که گویا چندان با واژه عقبنشینی راحت نبود با ناراحتی اومد تو اتاق و به مدیرش گفت:
چرا پرروش میکنین آقای مهندس؟!
مهندس هم از کاظم(نگهبان) خواست تا بیخیال بشه. ولی کاظم گفت:
نه من باید این بچه پررو رو آدم کنم!
پرید رفت بیرون و به چند دقیقه نکشید که نعرههای حماسی دو طرف بلند شد و کار رسید به تعریف از کرامات و خاطراتی که از والده و همشیره همدیگه داشتن. اونم چه خاطراتی (تا اون زمان فکر میکردم همدیگه رو نمیشناسن!)
وقتی رسیدیم بیرون دیدیم یه قفل فرمون دست راننده و یه دیلم قد دستِخر دست کاظمه. دویدیم به سمتشون. ولی مثل همیشه دیر رسیدیم.
دوستم تا مدتی درگیر گرفتن رضایت و دوندگی از این کلانتری به اون دادسرا و اینها بود.
.
.
.
پردۀ سوم
دختر خوبی بود (البته من که نمیشناختمش. به گفته همکلاسیهاش عرض کردم) گویا با پسری دوست بود که داستان همیشگی عشق اول و آخر و تو دنیای منی و من بجز تو به هیچکس فکر نمیکنم و اینجور خزعبلات بینشون جاری بود. اما نهایتاً به قول امروزیها پسره آخر کار پیچونده بودش!
دختره هم نامردی نکرد و رفت دم در خونه پسره. در زد و گفت بیا دم در. همین که اومد یه چاقو فرو کرد تو شکم پسره!
پسره مُرد ولی دل دختره خوش بود که بالاخره آدمش کرده!
(به گفتۀ همکلاسیش، آخرین جملهای که اون دختر قبل از بیرون رفتن از خونه گفته این بوده که میرم فلانی رو آدم کنم)
[این اتفاق مربوط به اوایل دهه هشتاده و البته از نتیجه نهایی پرونده بیاطلاعم]
.
.
.
.
خب، به نظر میرسه تا اینجای کار با 3 مصداق بارز فعل "آدم کردن" آشنا شدیم:
. ش.ا.ش.ی.د.ن تو دبۀ عرق دیگران
. به کمک قفل فرمون و فحشهای خواهر و مادر
. با فرو کردن چاقو تو شیکم مردم
.
بقیه مثالها با شما دوستان عزیز
.
.
.
نتیجه اخلاقی:
.
ضربالمثل معروفی هست که میگه:
.
عالِم شدن چه آسان، آدم شدن چه مشکل
.
.
البته در بعضی روایات به جای عالِم از واژۀ ملّا هم استفاده شده. ولی شخصاً فکر میکنم تفاوتی در اصل موضوع نداره. چرا که امروز میشه به جای عالِم (یا ملا) بسیاری از کلمات دیگه رو نوشت:
پزشک، معلم، مهندس، نگهبان، خلبان، نویسنده، مدیر، بنّا، آشپز، لیسانس، فوق لیسانس، دکتر، دانشجو، بلاگر، شاگرد اول، نویسنده، استاد دانشگاه، و ...
ولی گویا همچنان تا رسیدن به مرحلۀ آدم شدن راه درازی در پیش داریم.
و شاید هم بزرگترین مشکل ما این باشه که یک عمر برای رسیدن به اولی تلاش میکنیم اما دومی رو بیخیال میشیم.
برچسب : نویسنده : msjy13g بازدید : 185